شماره 21    |    7 ارديبهشت 1390



گفت‌وگو با مسئول اردوگاه اسرای عراقی

در حضور نیروهای سازمان ملل اسیر شدیم

این گفت‌وگو با سرهنگ ارتش جمهوري اسلامي ايران صورت گرفته كه روزگاري مسئول نگهداري يكي از اردوگاه‌هاي اسراي عراقي در ايران بود و بعدها خود اسير شد!

اول خودتان را معرفي كنيد، بفرماييد كه چه زماني وارد ارتش شديد؟ و در چه بخش‌هايي از ارتش فعاليت داشتيد؟

ابراهيم ذاكري، هستم. سرهنگ بازنشسته ارتش جمهوري اسلامي ايران كه در مهرماه سال 1351 به استخدام ارتش در آمدم. در سال 1356 ديپلم گرفتم و براي دوره افسري اعزام شدم و حين انقلاب دانشجو بودم و در سال 1358 هم فارغ‌التحصيل شدم.
در زمان دانشجويي رسته‌ام زرهي بود ولي چون در زمان دانشجويي شاگرد اول شدم، با انتخاب خودم رسته‌ام را دژبان انتخاب كرده و باز در دوره عالي هم شاگرد اول شدم، بنابراین شهر محل خدمتم را خودم انتخاب كردم.

شما جزء‌ معدود ارتشي‌هايي هستيد كه خودتان هم اسير بوديد، هم در دوره‌اي در پادگان‌هاي اُسراي عراقي در ايران، اسيرداري كرديد و هم فرمانده اسراي عراقي بوديد. قبل از اين كه فرمانده پادگان اسراي عراقي باشيد، جبهه هم رفته بوديد؟‌

بله؛ در تابستان سال 1359 از نظامي‌ها در رابطه با كمك به مردم استفاده مي كردند، به دستور امام قرار شد كه نظامي‌ها در فصل برداشت گندم به ياري مردم بشتابند. يادم مي‌آيد در سال 1359 اين كار را كرديم.

چون در آن زمان در گنبد و در بلوچستان يه سري اتفاقات و درگيري هاي ديگري رخ داد، لازم بود كه نيروهاي مردمي و بسيج، آمادگی داشته باشد و بسيجي‌ها هم يك آموزش مقدماتي ديده باشند. بعد اردوگاهي بین مشهد و نيشابور بود كه در آنجا بسيجي‌ها را آموزش مي‌داديم.
وقتي متوجه شدم كه عراقي‌ها حمله كردند، به مشهد رفتم و خودم را به پادگان معرفي كردم كه اگر نيازي هست، ما آماده باشيم. يك ماهي بود كه به ما چيزي اعلام نكردند؛ چون من رسته‌ام دژبان بود و دژبان چندان در خط مقدم نيست، بلكه زماني كه نياز باشد دژباني را مي بردند.
سرگرد كهتري كه در آن زمان فرمانده گردان بودند و گردان ايشان از قوچان به مشهد آمده بود، به همراه جمعي از ما نظامي‌هاي داوطلب حركت كرديم به طرف اهواز. لحظه‌اي وارد شهر شديم كه آبادان در محاصره بود؛ يعني در آذرماه سال 59. دور تا دورما محاصره بود و هم از طرف اروند روي ما آتش ريخته مي‌شد. هم از طرف بهمنشير و هم در داخل ستون پنجم روي ما آتش مي‌ريختند.

به هرجهت آنجا مانديم تا اسفند سال 59 كه لشكر 77 در منطقه مستقر شد. در 5 / 7 / 1360 عمليات ثامن‌الائمه انجام شد. من مسئول شدم كه اسرا را به ماهشهر منتقل کنم كه تعدادشان هم خيلي زياد بود. نمي‌دانستم كه خود من روزی فرمانده اينها مي‌شوم. به هر جهت ما اين اردوگاه را تخليه كرديم.

لشكر جابه‌جا شد و برای كارهاي اوليه براي عمليات فتح المبين، به طرف شوش رفتيم. تا اين كه در دي ماه به من گفتند، شما بايد به مشهد برويد. مرا به مشهد آوردند و به من گفتند كه اردوگاه و كمپ اسرا بسازيم. تمام ذهنيت مسئولان بر اين بود كه ما بايد بهترين ساختمان را در اختيار اينها بگذاريم. چون ايراني‌ها يكي از حسن‌هايشان اين است كه مهمان‌نوازند.

در مشهد به ما ابلاغ كردند كه شما را به عنوان فرمانده كمپ اسراي مشهد انتخاب كرديم.

در سال 53 براي گردان‌هاي تانك‌هاي لشکر 77 ساختمان‌هاي بسيار مجلل با همه امكانات درست كرده بودند و ما پيشنهاد داديم كه همين ساختمان گردان تانك را براي كمپ اسرا در اختيار ما بگذارند. اين ساختمان‌ها از نظر امكانات سيستم گرمايشي مجهز به شوفاژ و سيستم سرمايش مركزي خنك‌كننده بود. هر آسايشگاه داراي 20 حمام بود و رخت‌شوي‌خانه جدا داشت. سرويس بهداشتي مرتب و همين‌طور آشپزخانه مستقلي داشت. اين آشپزخانه داراي سردخانه بود و نانوايي داشتيم، و داراي زمين واليبال و سالن ورزشي بود. سالني بود براي كلاس‌ها كه ما همين سالن را بعدها براي قرآن بعد كلاس عربي و بعد كلاس‌هايي كه در رابطه با كلاس‌هاي عقيدتي بود استفاده كردم. نهايتا مكاني بسيار آبرومند و مجهز و بسيار عالي با تمام امكانات را به عنوان اردوگاه اسرا تشكيل داديم و حدود 1900 نفر از اسراي عراقي را در اين كمپ اسكان داديم. 
 
لطفا همين مقطع را مقايسه كنيد با زماني كه خودتان اسير شديد.

مسأله اسكان در بهترين ساختمان‌هاي لشكر 77 در ساختمان گردان همان‌طور كه عرض كردم سرويس بهداشتي و سالن‌هاي ورزشي، زمين‌هاي واليبال و آشپزخانه مستقل داراي سردخانه و به اين نحو اسكان داده شدند.

سعي ما بر اين بود كه حداقل هر شش ماه يك بار، يك دست لباس به اينها بدهيم؛ لباس زير اينها دقيقا عين جيره‌اي كه به سرباز خودمان مي‌دادند، زيرپوش، شلوار گرم، جوراب را به اينها مي‌داديم. همان مرغ، قورمه‌سبزي، قيمه و صبحانه همان كره، پنير، ناني كه به سرباز مي‌داديم، به آنها مي‌داديم. براي ما فرقي نمي‌كرد كه اينها عراقي هستند يا سرباز خودمان. آنها را از خودمان مي دانستيم. حتي به اينها ميوه‌هاي بهتر مي‌داديم. يعني ميوه و دسر چون حاج آقا نظري تشريف مي‌آوردند مشهد تأكيد مي كردند كه اينها مهمان ما هستند؛ نگاه نكنيد ما آنها را در جنگ اسير گرفتيم و تفنگ مقابل ما داشتند. به مرور زمان مي‌بينيد كه آنها تحت فشار به جنگ با ما آمدند. ما بايد كاري كنيم كه رأفت اسلامي‌مان به گونه‌اي باشد كه از نظر فكر و مرامي كه دارند، با عملكرد ما تغيير پيدا كنند؛ نه با زور و نه با كتك. نظر حاج‌آقا مرحوم نظران اين بود. شهيد آيت‌الله حكيم هم هر زمان مي‌آمدند ابتدا از كمپ‌ها بازديد مي‌كردند، بعد مي‌رفتند آشپزخانه بازديد مي‌كردند بعد مي‌رفتند سرويس‌ها بعد داخل را بازديد مي‌كردند.

در مورد وضعيت درماني هم مثل سرباز خودمان بود. روزي يك پزشك مي‌آمد، بهيار مي‌آمد داخل، هر كسي كه بيمار بود، اسمش را در دفتر بهداري مي‌نوشتند. در اتاق بهداري گردان، پزشك و پرستار مستقر بودند. اگر در آنجا اين مشكلشان حل مي‌شد، مثلا اگر مي‌خواستند دندان بكشند، يا اگر نياز بود بستري مي‌شدند، از آنجا آمبولانس مي‌آمد به بيمارستان لشكر اعزام مي شدند.

تخت سه طبقه داشتند، پتو هر شش ماه سهميه مي‌داديم ملحفه هر شش ماه مي‌داديم، روبالشي هر شش ماه مي‌داديم؛ ضمن اين كه از صابون و... آنچه كه سرباز ما داشت، به عنوان جيره به آنها مي‌داديم.

علاوه بر آسايشگاه‌هايشان كه سه تخته بود، با تمام امكانات، سالني براي ورزششان بود، پينگ پنگ بازي مي كردند در آن سالن، چه در آفتاب چه در باران در اين سالن بازي مي‌كردند. مسابقه مي‌گذاشتيم و جايزه به آنها مي‌داديم به نفر اول، دوم، سوم انگيزه براي آنها ايجاد مي‌كرديم تا از آن حالت بيرون بيايند، واليبال براي آنها برگزار مي‌كرديم. زمين فوتبال گل كوچيك داخل گردان بود.

آيا آنها را به زيارت حضرت امام رضا (ع ) هم مي‌برديد؟

مرحوم نظران مي‌گفتند كه من دلم مي خواهد به گونه‌اي با اينها رفتار كنيم كه واقعا اثر مثبتي ثانيه به ثانيه روي اينها بگذاريم. اين بود كه آ‌نها را در مراسم‌ها شركت بدهيم. ما آنها را به نماز جمعه مي‌برديم، زيارت مي‌برديم. حتي شب‌هاي تاسوعا و عاشورا آنها را به هيأت عراقي‌ها كه در كوچه آيت الله شيرازي بود، مي برديم. آنجا سينه مي زدند و عزاداري مي كردند. شام مي خوردند و به اردوگاه برمي‌گردانديم.

البته اين بردن‌ها براي اسرا خيلي خطرناك بود. اگر كه خداي ناكرده يكي ـ دو تا از آنها فرار مي‌كردند، چه مي‌شد؟ ولي چون خود اينها علاقه‌مند بودند، بعد از این كه مستقر مي شدند آمار مي‌گرفتيم و مي‌ديديم تعدادشان درست است، بدون نگهبان و  بدون اين كه كسي مسلح دور و اطراف آنها باشد. هیچ اجباری هم در کار نبود. وقتي كه مي‌گوييم مجبور!! يعني بايد دور آنها را نگهبان بگذاريم، جلو اسكورت، عقب اسكورت، نه از اين حرف‌ها نبود؛ خيلي راحت آنها را به مجالس مي‌برديم.

آيت الله حكيم اصرار داشتند كه اسرا را در اين مجالس ببريد. تا آن زماني كه ما بوديم خيلي از اين اسرا توبه كردند و خيلي از آنان كلاً مرامشان را كنار گذاشتند و حتي بعضي از اينها در مشهد ازدواج كردند. اين اردوگاه اين جوري بود. حدود 1800 نفر اسير آنجا بود، بعضي از آنها ابتدا خيلي تندخو بودند. ولي ما تا جايي كه توانستيم با اينها مدارا كرديم فشار روي ما خيلي مي‌آمد. 3 – 4 ماه اول خيلي اذيت شديم؛ ولي به خاطر عملكردمان و برخوردمان، مي‌گفتند شما اين طوري رفتار مي‌كنيد كه ما را فريب بدهيد، اما بعد ديدند كه نه اين واقعيت هست؛ مطمئن شدند كه تمام اين امكانات هست و مسئولين مي‌آيند و مي‌روند، نظرشان تغيير كرد.

در آن مدت چند سال فرمانده اردوگاه اسراي عراقي بوديد؟

من حدود 19 ماه فرمانده كمپ اسرا بودم.

در آن زمان با سربازي كه با اسرا بي‌توجهي يا بدرفتاري مي‌كرد، چه مي‌كرديد؟

طبق آيين نامه انضباطي تنبيه مي‌شدند، اضافه خدمت مي‌گرفتند.

يعني ارتش جمهوري اسلامي ايران به شما بخشنامه داده بود كه اگر سربازي با اسير عراقي به هر دليلي بدرفتاري كرد، تنبيه شود؟
بله

يعني شما سرباز جمهوري اسلامي را به خاطر اسير عراقي اضافه خدمت داديد؟

بله، من در زمان فرماندهي خودم در دژبان منطقه شمال و شرق كشور، يك سرباز را به خاطر اين كه اسير را تنبيه كرده بود، طبق آيين نامه انضباطي جریمه و منتقل كردم.

در آنجا هر کس شرح وظايفش مشخص بود؛ اگر بهداري رسيدگي نمي‌كرد، به علت عدم رسيدگي و بي توجهي تنبيه انضباطيش مي‌كرديم. يا اگر سرآشپزمان نسبت به غذا بي تفاوتي كرده و آن غذا را خوب درست نكرده بود، تذكر مي‌داديم؛ شفاهي و بعد كتبي، بعد تنبيه مي‌كرديم. هر كسي را که در بخشي كه فعاليت مي‌كرد، كوتاهي مي‌كرد مورد مؤاخذه قرار مي‌داديم. 

آقاي ذاكري چطور شد كه به جبهه رفتيد؟

من حدود 19 ماه در كمپ اسرا بودم؛ ولي ميل و علاقه‌ام بيشتر به جبهه بود. فرمانده لشكر به مشهد آمد و من از ايشان خواهش كردم كه من مدت زیادی در مشهد هستم و مي‌خواهم به منطقه بروم، كه موافقت کرد به منطقه رفتم و سرپرست دژبان شدم.

در آنجا دو تا سه تا لشكر كه بودند مي‌آمدند، لشكرها را به يك فرمانده دژبان مي‌دادند كه راه‌هاي مواصلاتي و دستورالعمل‌هاي كلّي نوشته مي‌شد و افراد غيرمجاز و مجاز، رده كنترل عبور و مرور و رده كنترل ماشين‌ها و اينها زير نظر دژبان بود. من هم مسئول دژبان ستاد لشكر77 بودم و هم مسئول دژبان لشكرهاي ارتش در آن منطقه.

در سال 67 شرايط جوري بود كه فرمانده لشكر به ما اعلام كرد كه به اتفاق نیروهای سازمان ملل و جمعی از مسئولان به خط مقدم برويد و در آنجا باشيد. چون عراق داشت خط را مي شكست و جلو مي‌آمد بعد از پذيرش قطعنامه، البته جمعي از مسئولان بلندپايه هم به همراه من بودند. زماني كه ما رفتيم آنجا شب بود، با آنها مشغول مذاكره شديم.

با چه كساني مذاكره كرديد؟

با نمايندگان سازمان ملل، آنها هم كنار ما بودند.

براي چه كاري به آنجا رفتيد؟

رفتيم آنجا مذاكره كنيم كه شما خط را شكستيد و از مرزهای بین المللی جلوتر آمديد، بايد به آن طرف خط مرزي برگرديد. همراه من سرهنگ مجتبي جعفري و برادرش محسن جعفري بودند كه اينها فرمانده گردان بودند، رئیس عقيدتي‌مان هم بود و همه مسئولان نیز بودند.
به آنها گفتيم كه شما منطقه ما را اشغال كرديد. يك ساعت نكشيد كه از بالا با هلي‌كوپتر و از پايين با نفربر و تانك حمله کردند و همه ما را دستگیر کردند.

در حضور نمايندگان سازمان ملل؟

بله در حضور اينها ما را گرفتند. اصلا فكر نمي‌كرديم كه ما را بگيرند؛ من تمرّد مي‌كردم كه برگردم.

در منطقه فكه يا چاه نفت كه محل صحبت ما بود، يك تپه‌اي بود؛ و البته چون من كمابيش عربي متوجه بودم، فهمیدم كه سرگردي ـ که قدش هم كوتاه بود ـ گفت: به هر نحوي شده همه را محاصره كنيد. البته حدود 1600 نفر سرباز و درجه دار پشت خاکریزهای خودمان مستقر بودند. من به يكي از دوستان آقای صمدي گفتم: اينها قصد اسارت ما را دارند، من متوجه شدم. گفت: نه بابا،كنار ما نمايندگان سازمان ملل هستند؛ ما آمديم اينها را بيرون كنيم. سرانجام هم ما را گرفتند. من اقدام به فرار کردم؛ اما چون نزدیک بودم، دوباره دستگیرم کردند. ما را كتك زدند، دست‌هاي ما را با سيم بستند. از ‌آنجا خواستم فرار کنم كه باز ما را گرفتند و اسير كردند.

چند نفر را آن روز گرفتند؟

اون روز 33 نفر بوديم.

سي وسه نفر کلاً افسران بودند؟

افسر؛ بله. همه افراد از درجه‌هاي بالا بودند.

نیروهای ما متوجه آن اقدام عراقی ها نشدند؟

نه؛ چون آنها پشت خاکریزها از ما فاصله داشتند و قطعنامه پذیرفته شده بود و تصور چنین اقدامی از سوی عراقی ها نبود.

آن نيروهاي سازمان ملل چيزي نگفتند؟

وقتي ما آمديم اين‌طرف متوجه نشديم اينها چي شدند. بعدها به ما گفتند كه اين‌ نمايندگان رفتند؛ دو نفر بودند و توجهي نكردند. بعد من به محض اين كه آمدم در اردوگاه «العماره» به بچه‌ها گفتم كه چون ما اسير عراقي زياد داريم و اينها كمتر دارند، بيشتر به دنبال اين بودند كه اگر تبادلي صورت بگيرد، به هر بهانه‌اي شده همه آنها را برگردانند. من ديدگاهم اين بود كه همين اتفاق هم افتاد.

قبل از اسارت در عملیاتی هم شرکت داشتید؟

بله من در عمليات رمضان و خيبر و عمليات‌هاي والفجر بودم.
ما را به مقر تيپ و بعد هم به «العماره» بردند. در آنجا برخي از دوستان و معاون حفاظت، معاون عقيدتي و فرمانده گردان آقاي صحت را ديديم كه همه را گرفته بودند.
ما را كه گرفتند، به دوستان گفتيم ببينيد اينها خواه ناخواه دنبال اطلاعات هستند. ما همه يا درجه‌دار هستيم يا سربازيم. نگوييم ما چه‌كاره بوديم و همه مداركي كه داشتيم همه را از بين برديم؛ درجه هايمان را در راه كنديم و كارت شناسايي‌مان را ريز ريز كرديم. از آنجا ما را به زندان الرشيد بردند.

نيروهاي سازمان ملل كه در هنگام اسارت شما در آنجا حضور داشتند آيا براي شما اقدامي كردند؟

متاسفانه هيچ اقدامي نكردند.
ما را آوردند به زندان «الرشيد». چهار ماهي هم در سلول بوديم كه دو بار ما را بردند براي بازجويي كه داستان بازجويي ما خيلي مفصل هست.
من به اين نتيجه رسيده بودم كه عراقي‌ها دنبال يك نفر مي‌گشتند كه اطلاعات داشته باشد و بهترين نفر هم من بودم.

به آقاي صمدي و يكي از دوستان گفتم كه من مي‌روم؛ اگر هم مردم، بهتر از اين‌ است كه بخواهم به اينها اطلاعات بدهم. شما هم اگر شد بگوييد من گروهبان ذاكري هستم. رهبر شاخه منافقين هم که اسمش را در آبادان ديده بودم، ابراهيم ذاكري بود. بررسي كردم دیدم مسئول شاخه نظامي منافقين بود در عراق. بازجويي كه رفتم، گفتم: بابا ابراهيم ذاكري اونه، نكنه با اون كار داريد آدمي كه دنبالش مي‌گرديد، من نيستم.

يعني اينها تا آخر هم نفهميدند كه شما فرمانده اردوگاه اسراي عراقي هستيد؟

نه من يك مدت خيلي بيمار شدم و به دليل كتك زياد حتي به كما رفتم كه مهندس مهدي‌زاده خيلي به من كمك كرد.
تا آمديم در اردوگاه بعقوبه ما‌ آخرين نفري بوديم كه در 21/ شهريور / 69 تبادل شديم كه آنجا صليب ما را ديد؛ من آنجا به صليب گفتم كه فلاني هستم.

آقاي ذاكري از اردوگاه و اسارتتان براي ما توضيح بدهيد.

در زندان الرشيد يكي بود كه براي ما سخنراني كرد و گفت شما با ما همراهي كنيد و از اين وعده‌ها كه سرانجام هم چشم‌هاي ما را بستند و بردند به اردوگاه 19 تكريت كه آنجا با كابل و باتوم به ما خوشامدگويي كردند.
تا آخرين روز اسارت، ما در گوشه آسايشگاه چهار تا سطل داشتيم كه شب‌ها كه درها را قفل مي كردند در آنها قضاي حاجت مي‌كرديم و تا صبح كه سطل‌ها را تخليه مي‌كرديم بوي اين مدفوع و ادرار در مشام بچه‌ها بود؛ يعني وقتي كه ما آنجا رفتيم با ايران غير قابل قياس بود.

همون لحظه اي كه اين چيزها را ديديد و ياد آن دوره‌اي كه خودتان فرمانده اردوگاه بوديد، افتاديد. بعد، از آن خوش‌رفتاري‌هايتان با اسراي عراقي پشيمان نشديد؟

من اتفاقا رويم را به آسمان كردم گفتم خدايا مي‌گويند از هر دستي بدهي از همان دست مي‌گيري! خودت شاهد بودي اسكان اينها امكاناتشان ميوه‌اي كه ما به اينها مي‌داديم، يعني ما بايد جوابمان را اين جوري بگيريم؟ يعني گله را ما از خدا مي‌كرديم كه شاهد ما بود.
اما پشيمان نشدم. مگر كسي كه رفتار انساني داشته باشد از كار خودش پشيمان مي‌شود؟ ما معتقديم كه روزيبايد پاسخگوي اعمالمان باشيم.

اردوگاه شما به چه شكلي بود؟ سوله بود يا اتاق؟

اردوگاه ما آسايشگاه بود كه سيمان بود. كف و سقفش هم سيمان بود كه براي گرمايش و سرمايش آنجا هيچ چيزي نبود. فقط يك والور به ما مي‌دادند در زمستان سوزناك تكريت و بعد ديگر سرويسي كه توالتي داشته باشيم نبود. در سطل‌ها قضاي حاجت مي‌كرديم و صبح زود مي آورديم در توالت صحرايي که خودمان در اردوگاه درست كرده بوديم، خالي مي‌كرديم.

تخت هم كه نداشتيد؟

تخت!! ما براي يه ذره مقوا كه مي‌آوردند در آسايشگاه مي‌رفتيم ثبت نام مي‌كرديم كه روي نوبت يك تيكه مقوا به ما بدهند كه آن را زيرمان بيندازيم. در طول اسارت همان پتويي كه به ما دادند همان بود تا آخر همان يك دست لباسي كه به ما دادند تا آخر با ما بود.
در اردوگاه ما هم بچه‌هاي سپاه بودند، هم افسرها بودند، دكتر هم بودند. يعني اردوگاهي بود كه از نظر سلسله مراتبي موقعيت بالايي داشتند، ولي بدترين نوع رفتار را با ما مي‌كردند.

كلا در اردوگاه چند نفر بوديد و فرمانده اردوگاه‌ شما چه كسي بودند؟

450 نفر بوديم، فرمانده اردوگاه آقاي سرهنگ نگارستاني بودند.

از اردوگاه و فعاليت‌هايتان در اردوگاه توضيح بفرماييد

در ايران متخصصين اعصاب و روان كلاس مي‌گذاشتند كه اگر شما يك اسيري را ديديد كه يك هفته‌اي تو خودش هست سريع او را از آن حالت بياوريد بيرون چون احتمال رواني شدنش زياد هست. بر اين اساس توانستم، با پارچه توپ درست بكنم. سرانجام ما در اردوگاه تيم ورزشي درست كرديم و دسته اول و دسته دوم مسابقات راه انداختيم. مجله ورزشي داشتيم، كه روي ديوار مي‌زديم. از نظر اخلاق و بازي بازيكن هفته انتخاب مي‌كرديم، تيم برتر انتخاب مي كرديم و يك كاري كرديم كه اردوگاه و همه را به تحرك وا داشتيم يك انگيزه بسيار خوبي داشتند توي اردوگاه ما الحمدالله. اردوگاه بسيار سالمي بود، بچه ها يكي كلاس عربي داشت، يكي كلاس نقاشي داشت، من مسئول كلاس واليبال اردوگاه بودم.

آقاي ذاكري از خانواده‌تان بفرماييد چند فرزند داريد؟

در سال 53 ازدواج كردم و حاصل ازدواجم چهار فرزند هست كه فرزند اولم دختر است كه دبير رشته الهيات هستند و سه پسرم مسعود و مهدي و مجيد دندانپزشك و جزو دانشجويان نمونه و مخترعان كشوري هستند. آنها همچنين داراي مدال طلا و نقره جهاني‌اند. پسرم مهدي ذاكري دو دوره در دوره دانشجويي‌اش دانشجوي نمونه كشور شد و به دليل اختراعش كه در ايران به ثبت رسيد، در سطح جهاني در سال 87 به انگلستان اعزام شد كه مدال طلاي آنجا را گرفت و تنديس دبل‌گلد از كشور انگلستان را كه در زمینه اختراع علمي هست، دريافت كردند. فرزند سومم اختراعش سال 88 به كره جنوبي اعزام شد كه آنجا ايشون مدال نقره گرفت و بورس هم از كشور روسيه گرفت كه ما مخالفت كرديم و در همين دانشگاه دندانپزشكي كشور درس مي‌خوانند. خود من هم حدود 9 سال هست كه بازنشسته شده‌ام. مدتي در مجموعه‌اي كه مربوط به آزادگان عزيز هست، جزء هيات‌ امناي مركزي و سه سال بازرس آن مجموعه بودم. عضو هيات مديره مجتمع اقتصادي آزادگان هم بودم. حدود دو سال مدير عامل يك شركت كشاورزي در خراسان بودم و هم اکنون هم مدير عامل مجتمع اقصادي آزادگان خراسان هستم.

از اينكه دعوت ما را پذيرفتيد و وقت خود را در اختيار ما گذاشتيد از شما بسيار متشكريم.

منبع: تابناک


http://www.ohwm.ir/show.php?id=478
تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.