شماره 20    |    31 فروردين 1390



خاطرات حجت الاسلام محمد علی موسوی

حجت الا سلام سید محمد علی موسوی، این روز‌ها ریاست کل دستگاه قضایی استان آذربایجان غربی را بر عهده دارد. وی در قم متولد شده ولی زنجانی تبار است. دروس حوزوی را در مدارس علوم دینی قم طی کرده و در سال‌‌های بعد از انقلاب در قوه قضاییه مشغول خدمت شده است.
موسوی با آغاز جنگ رهسپار جبهه نبرد شد و ۹ ماه در آنجا بود. بیان خاطرات جنگ از زبان یک روحانی می‌تواند زوایای دیگری از آنچه در سال‌‌های جنگ گذشت را جلوه‌گر سازد.
گفت‌وگو و ضبط خاطرات در یازدهم بهمن ماه سال 1389 و در دفتر رییس کل دستگاه قضایی استان آذربایجان غربی صورت گرفته است. بخش‌‌هایی از این خاطرات، پیش روی شماست:

***

قدم زنان راهی منزل بودم، بعد از پل حجتیه، عطر دلپذیرنان سنگک مشامم را نوازش داد، صدای روح نواز مؤذن از گلدسته ‌های حرم حضرت معصومه (س) تازه به گوش می‌رسید. به نانوایی رسیدم و در نوبت نان قرار گرفتم. برخی آشنایان در صف بودند، سلام و احوال پرسی کردم. کمی‌بعد عبور تعدادی اتوبوس توجه مان را به خود جلب کرد. نانوایی در امتداد خیابان اراک بود و عبور و مرور خودرو‌های مختلف امری عادی محسوب می‌شد، اما عبور این اتوبوس‌‌ها که غافله ای را تشکیل داده و جلوی هر کدام پارچه نوشته ای قرار داشت خود به خود جلب توجه می‌کرد.  اولین اتوبوس با بدرقه نگاه کنجکاومان از مقابل ما گذشت اما اتوبوس دوم در مقابل نانوایی ایستاد. اکثر سرنشینان اتوبوس طلبه بودند، تعدادی برای خرید نان پیاده شدند،در میانشان یکی آشنا بود، مرا که دید لبخندی بر چهره اش نمایان شد، بعد از احوال پرسی و تعارفات معمول از قصد و نیت شان پرسیدم. گفت: «عازم جبهه هستیم».
 سال 60 بود و جنگ تحمیلی ماه ‌های اول خود را سپری می‌کرد.  بسیج هنوز تشکیل نشده بود و رفتن نیرو‌های عادی به جبهه مرسوم نبود. نیرو‌های ارتشی و سپاهی رزمندگان جبهه ‌ها بودند. تن‌ها نیرو‌های عادی حاضر در جبهه، مردم محلی بودند که آن‌ها را «نیرو‌های مردمی» می‌خواندند.
نانم را گرفته بودم، اما تاحرکت اتوبوس برجای خود مانده بودم، نان‌‌ها داشت سرد می‌شد و پا‌هایم یارای رفتن به سمت خانه را نداشت. سرنشینان اتوبوس هم نان خود را گرفتند و سوار شدند. اتوبوس آرام آرام بر سرعت خود می‌افزود و دور می‌شد. جاذبه ای غریب مرا بسوی آن می‌کشید. با هر دنده که در اتوبوس عوض می‌شد روح من نیز بیشتر به قلیان می‌افتاد. پیچ پل نیروگاه را که رد کرد، دیگر ندیدمش. بعد از آن تن‌ها صدایی که متوجه می‌شدم صدای حاصل از اگزوزاتوبوس بود، چشمانم هنوز در تاریکی به دنبالش بود، ناخود آگاه چند قدمی‌در مسیری که رفته بود دویدم،  اما اتوبوس به قدری دور شده بود که دیگر صدایش هم به گوش نمی‌رسید.
از آن روز دو روز گذشت، در مدرسه فیضیه بودم که دوباره همان طلبه آشنایم را دیدم. جلو رفتم و با تعجب سوال کردم: «مگر شما به جبهه نرفته بودید؟»
 با حالتی از سر افسوس در پاسخم گفت: «بنی صدر ما را برگرداند.»
گفتم: «چطور؟»
گفت: «نگذاشتند ما جلو برویم. می‌گویند اگر روحانیون به جبهه بروند چه کسی در پشت جبهه مردم را آماده کند؟!»
کمی‌صحبت کردیم و از او جدا شدم. از همان شب حس عجیبی مرا به سوی جبهه ‌ها می‌کشید. سال‌ها برسر منبرها روضه امام حسین (ع) و شهدای کربلا را خوانده بودم، از حقانیت حسین (ع) گفته بودم و بی وفایی اهل کوفه. حال روز امتحان فرا رسیده بود، دیگر نمی‌توانستم کنج راحت گزینم و بر سر منبر روضه امام حسین بخوانم. روز عمل بود و ملزم بودم به انجام وظیفه.
دوست و همشهری زنجانی داشتم به نام آقای رضایی، یکی دو روزی بود که با هم در مورد رفتن به جبهه صحبت می‌کردیم. او نیز مشتاق حضور در جبهه بود. دفتر حزب جمهوری اسلامی‌کلاس‌‌های آموزش نظامی‌تدارک دیده بود، نام نویسی کردیم و آموزش‌‌های مقدماتی کار با اسلحه را فرا گرفتیم. یکی دو جلسه نیز برای آمادگی جسمانی و آموزش عملیات نظامی‌در بیابان به کوه خضر نبی (ع) در حومه قم اعزام شدیم. در طول روز با آقای رضایی از رفتن به جبهه حرف می‌زدیم و شیر میدان نبرد بودیم، اما با فرا رسیدن شب و پا گذاشتن در خانه، خود را در انجام  تصمیم روز قبل ضعیف می‌یافتیم. نگاه هر باره ام به  فرزندان و ترس از بی سرپرست شدنشان اراده ام برای رفتن به جبهه را با چالشی جدی مواجه ساخته بود. هر دوی ما یک هفته با خود کلنجار رفتیم،  عاقبت خداوند متعال نیروی لازم برای تصمیم گیری ن‌هایی را عنایت کرد. آقای اکبری شیخ بزرگواری بود که مسولیت دفتر تبلیغات حوزه علمیه قم را بر عهده داشت، حکمی‌برای رفتن به مناطق جنگی در اختیارمان قرار داد، روز بعد، قبل از آنکه خلل دوباره ای در تصمیم‌مان ایجاد شود با قطار راهی جبهه شدیم. در آن روز‌ها، آخرین توقف گاه قطار استان خوزستان، اندیمشک بود، بعد از آن دشمن روی خط آهن دید داشت و با دیدن هر قطار، با توپخانه سنگین آن را هدف قرار می‌داد. با یک وانت محلی خودمان را به دزفول رساندیم. به پایگاه « نیرو‌های مردمی‌میثم » مراجعه کرده، علت حضورمان در منطقه را برای مسولین شرح دادیم. اظ‌هار خوشنودی کردند  وقول همکاری دادند. وانت تویوتایی در حال رفتن به خط مقدم بود، از آقای رضایی خدا حافظی کردم و به همراه وانت عازم خط شدم. قرار شد بعد از فراهم شدن وسیله نقلیه، آقای رضایی نیز به جبهه دیگری اعزام شود.
از شهر دزفول خارج شدیم، ساعتی در مسیر غرب راه پیمودیم تا به یک ایستگاه نگهبانی رسیدیم، زنجیر نسبتاً قطوری مانع عبور خودرو‌ها بود، آن سوی زنجیر، رودخانه بود که پلی هم روی آن احداث شده بود. دژبان جلو آمد، راننده اوراق خود را نشانش داد، من هم برگه مأموریت دفتر تبلیغات را نشان دادم، تعجب کرده بود، چند بار به شکل‌‌های مختلف علت حضورم را شرح دادم، آخر هر توضیح نیز به برگ مأموریتم اشاره می‌کردم، اما دژبان آن را فاقد اعتبار لازم برای ورود به منطقه می‌دانست. ناچار از وانت پیاده شدم، دژبان رفتار دوستانه ای داشت، در عین حال خود را ناچار از عمل به وظیفه می‌دانست. آن سوی جاده در انت‌های دیگر زنجیر اتاق نگهبانی کوچکی بود، کوچک تر از آن می‌نمود که هر دوی ما در آن جا شویم. دژبان به محل خود باز گشت، نیم ساعتی قدم زدم، در حال قدم زدن نزدیک شدن خودرویی توجه ام را به خود جلب کرد، جیپ نظامی‌بود که پشت زنجیر توقف کرد، دژبان بی آنکه اوراق او را بر رسی کند به سمت زنجیر رفت و مانع را از سر راه بر داشت. راننده جوان قوی هیکل و خوش قد و بالایی بود، مو‌هایش فر خورده بود، لباس نظامی‌لجنی به تن کرده بود، آستین‌‌ها را تا آرنج تا زده و بالا داده بود، هیچ نشان و درجه نظامی‌بر لباسش دیده نمی‌شد، بیش از بیست و هشت سال نداشت و ابهت از اندامش می‌بارید. لحظاتی نگاهمان در هم گره خورد، با کنار رفتن مانع چشم از من بر گرفت و با سرعتی که آمده بود از آنجا دور شد.
کنار جاده روی زمین نشستم، شاید مسئولی می‌آمد و می‌توانستم مجوز عبور دریافت کنم. با آنکه زمان زیادی از روز باقی نمانده بود هوا به شدت گرم بود. دژبان مقداری آب در لیوانی پلاستیکی برایم آورد، لا جرعه آب را سر کشیدم، قدری از عطشم کاسته شده بود. ساعتی نیز گذشت اما من هنوز بر جای خود باقی بودم. به نظر نمی‌آمد در ساعت باقی مانده از روز کاری از پیش ببرم، نگاهی به اطرافم انداختم شاید سر پناهی پیدا کنم. تن‌ها چیزی که به چشم می‌خورد نخلستانی بود در دور دست‌‌ها. از دژبان پرسیدم: «این دور و اطراف جایی پیدا می‌شود که  بتوان شب را سر کرد؟» با انگشت  محلی را نشانم داد و گفت: «میان آن نخلستان روستایی هست، می‌توانید شب را در مسجد روستا سپری کنید.» کنجکاوانه امتداد مسیری را که نشانم می‌داد، نگاه کردم، همان نخلستان  بود اما از آن فاصله تشخیص خانه ‌های روستایی به سادگی میسّر نبود. به طرف نخلستان راه افتادم، خورشید کاملاً غروب کرده بود که به روستا رسیدم. روستا کوچک و خالی از سکنه بود، وارد مسجد شدم و گوشه ای در کنار منبر بیتوته کردم. کمی‌نان و تنقلات در ساک به همراه داشتم، همان را شام خود قرار دادم و سر بر بالین گذاشتم. تن‌هایی و نا مأنوسی محیط قدری آرامشم را مختل ساخته بود. هر طور بود آن شب را سحر کردم. آفتاب که دمید به محل نگهبانی باز گشتم، دژبان شخص دیگری بود ولی از وضعیتم با خبر بود. ساعت نزدیک 9 صبح جوان قوی هیکل دیروزی با خودرو جیپ از سمت جبهه هویدا شد، نگاهی به من انداخت و با سرعت به سمت دزفول حرکت کرد. دقایق در زیر آفتاب سوزان جنوب به کندی می‌گذشت، نزدیک ظهر همان جوان دوباره از دزفول بازگشت، از خودرو پیاده شد، به سمت من آمد و گفت: «حاج آقا هنوز اینجا ایستاده اید؟» گفتم: «می‌خواهم بروم به خط مقدم اما نمی‌گذارند.» کمی‌فکر کرد و بعد به سمت اتاقک نگهبانی رفت، دقایقی بعد با عصبانیت بیرون آمد و بی آنکه نگاهی به من بیاندازد سوار بر جیپ شده با سرعت به سمت جبهه رفت. بار دیگر یأس جای امیدی که برای دقایقی در قلبم پدید آمده بود را گرفت. روز از نیمه گذشته بود که جوان مذکورمجدداً از جبهه بر گشت. جیپ را کناری پارک کرد و بی آنکه با من حرفی بگوید با گام‌‌های بلند وارد اتاقک نگهبانی شد، بیرون که آمد بر افروخته تر و عصبانی تر از قبل می‌نمود. به جیپ نرسیده رو به من کرد و گفت: «حاج آقا بیا سوار شو.» خوش حال شدم، بالاخره فرجی حاصل شده بود و من از بلا تکلیفی در آمدم. بی آنکه حرفی بگویم ساکم را از زمین بر داشته سوار خودرو شدم. هنوز حرکت نکرده بودیم که دوباره خطاب به من گفت: «حاج آقا من تند می‌رونم، ممکنه به طرفمون تیر اندازی هم بکنند، خودتو محکم به میله ‌ها بگیر.» ساکم را از روی به قسمت پشت جیپ منتقل کردم، انگشتانم به میله مقابلم گره خورد و ناگ‌هان خودرو از جا کنده شد. وارد بیابان شده بودیم و با سرعت هر چه تمامتر طی طریق می‌کردیم، از هر جا که عبور می‌کردیم توده ای گردو خاک برپا می‌شد. جیپ فاقد چادر بود و باد شدیدی از روبرو می‌وزید. جاده خاکی و پر از دست انداز بود، باد و جاده خاکی دست به دست هم داده بودند تا عمامه را از سرم بر دارند، هر از گاه مجبور می‌شدم میله را ر‌ها کرده و عمامه را بر سرم محکم کنم. از این  بازی خسته و آزرده بودم. جوان همراهم متوجه وضعیت ناراحت من شده بود ولی حاضر به کم کردن سرعت خودرو نبود. فکری به خاطرم رسید، فوراً «تحت الحَنَک» عمامه را باز کرده و با گذراندن آن از زیر چانه ام دوباره آن را بر روی عمامه محکم کردم، دیگر عمامه از جایش تکان نمی‌خورد. همراه جوانم نگاهی به من و عمامه ام انداخت و با لبخندی از سر رضایت گفت: «احسنت، احسنت.» و ادامه داد: «عمامه به هم نریزد؟» گفتم: «نه، این تحت الحَنَک است، موقع نماز باز می‌کنم و روی دوشم می‌اندازم، باز نمی‌شود.»

به محلی رسیدیم که پوشیده از خاکریز‌ها و سنگر‌های ساخته شده از کیسه ‌های ماسه ای بود. پرسیدم: «اینجا کجاست؟» گفتند: «جبهه شیخ شجاع.» با عبور از این محل به جبهه طلاییه که خط مقدم بود می‌رسیدیم. آن روز‌ها متوجه چیزی نبودم، اما بعد‌ها که جبهه ‌های دیگری را تجربه کردم متوجه تمایز جبهه شیخ شجاع با دیگر جبهه ‌ها شدم در این جبهه سنگری وجود داشت که تن‌ها افراد معدودی حق وارد شدن به آن را داشتند. ظاهراً جبهه تدارکاتی بود،  بخش عمده ای از ذخیره جبهه طلاییه در این جا قرار داشت، تهیه غذای نیرو‌های جبهه طلاییه نیز از این محل تأمین می‌شد.
 بعد‌ها نام جوانی که مرا به آنجا آورده بود، دانستم. نام او «کوسجی» بود. هیچ‌گاه سر از کارش در نیاوردم، پر جنب و جوش بود و خستگی نا پذیر. بخشی از روز را به رفت و آمد به پایگاه ‌های مختلف می‌گذراند و بخش دیگرش را در سنگر فرماندهی جلسه داشت، خیلی از شب‌‌ها هم برای کسب اطلاعات به پشت خطوط عراقی‌‌ها می‌رفت.

***

ازحضورم در منطقه دو هفته می‌گذشت که  به جبهه طلاییه رفتم. روز‌ها بود که قبا و عبا را کنار گذاشته و لباس نظامی‌به تن کرده بودم. تن‌ها نشان طلبگی‌ام، عمامه ام بود که هنوز به سر داشتم. یکی دو روزی از حضورم در جبهه طلاییه نگذشته بود که عراقی‌‌ها با هلی‌کوپتر به مواضع ما حمله کردند. هلی‌کوپتر‌‌ها با شلیک راکت مواضع ما را هدف قرار داده بودند، گویا قصد پیاده کردن نیرو داشتند. بچه ‌های ما هم آتش سنگینی به طرف نیرو‌‌های خصم می‌ریختند. محشری به پا شده بود، دود و غبار کل منطقه را فرا گرفته بود، صدای شلیک مسلسل و انفجار راکت و خمپاره در هم آمیخته بود. صدای فریادی به گوشم رسید که می‌گفت: «پناه بگیرید، پناه بگیرید.» نگاهی به اطرافم انداختم، یک سنگر حفره روباهی در فاصله کمی‌از من قرار داشت، به سرعت خودم را داخل آن انداختم، از داخل سنگر وقایع پیرامونم را شاهد بودم، هلی‌کوپتر‌ها نزدیک مواضع ما چرخ می‌زدند و به طرف‌مان موشک پرتاب می‌کردند، موشکی به سنگر یکی از رزمندگان اثابت کرد، نگران بودم سنگر من نیز مورد هدف قرار گیرد، با عجله از سنگر بیرون دویدم و سعی کردم با شلیک به سمت  نزدیک ترین هلی‌کوپترآن را هدف قرار دهم. آقای کوسجی نزدیک من بود، فریاد زد: «سید چکار می‌کنی؟» گفتم: «هیچی، اینجا هستم دیگر». گفت: «برو تو سنگر». برگشتم به طرف سنگر اما داخل آن نشدم، لب سنگر نشستم، به گونه ای که پا‌هایم آویزان بود. کوسجی دوباره برگشت و نگاهم کرد، این بار با عصبانیت گفت: «بهت گفتم برو تو سنگر». جای چون و چرا نبود، پریدم داخل سنگر اما ننشستم، از سینه به بالا خارج از سنگر قرار داشتم. در حالت ایستاده اطرافم را نظاره می‌کردم و گاهی نیز به طرف دشمن رگباری  شلیک می‌کردم. عراقی‌‌ها بعد از مدتی ستیز به مواضع خود بر گشتند. همه مشغول کمک به زخمی‌‌ها و سامان دهی منطقه شدند. کوسجی هم در حین کمک نیرو‌ها را هدایت می‌کرد، به من که رسید، گفت: «حاج آقا، قربون جدت، وقتی راکت و خمپاره میاد سنگر بگیر». نخواستم از نگرانیم که باعث شد از سنگر بیرون بیایم حرفی بزنم، در عوض گفتم: «چشم، هر چه شما بفرمایید.» دیگر چیزی نگفت، من هم به کار خودم مشغول شدم.

***

چند روز بعد آقای کوسجی به همراه دونفر تازه وارد پیش من آمد و گفت: «این آقایان نقشه بردارهستند و از اسفراین مشهد آمده اند، قصد دارند جاده ای بکشند و با پاشیدن گازوییل از گرد وغبار نجات‌مان دهند، شما می‌توانید برای کمک با ایشان بروید؟» گفتم: «من نقشه برداری بلد نیستم.» گفت: «همین که همراهشان بروید و هر جا که گفتند دوربین و سه پایه را نگاه دارید کفایت می‌کند.» قبول کردم به راه افتادیم. محل نقشه برداری بین طلاییه و شیخ شجاع بود، آغاز به کار کردیم، دشمن روی محل دید داشت و هر چند دقیقه یک بار خمپاره ای به سویمان شلیک می‌شد. انفجار خمپاره ‌ها کار را سخت و طولانی تر از حد معمول کرده بود. وقتی نقشه برداری پایان یافت، سوار تویوتا شدیم تا به طلاییه بازگردیم. چند صد متری که رفتیم انفجار خمپاره ای در فاصله چند متری مقابل خودرو راننده را ناچار به انحراف از مسیر کرد، کمی‌جلوتر راننده سعی کرد دوباره به مسیر اصلی باز گردد، اما چرخ‌‌های عقب  در ماسه ‌ها فرو رفته و خیال بیرون آمدن هم نداشت.    دو نفری زورمان را روی هم گذاشتیم شاید خودرو  را بیرون بکشیم، اما با هر فشار و گازی که به خودرو می‌آمد چرخ‌‌ها بکسواد کرده مقدار بیشتری در ماسه ‌ها فرو می‌رفت. تلاش ما بی فایده بود، کمتر از یک ساعت بعد خورشید کاملاً غروب می‌کرد. به چه کنم چه کنم بودیم که تویوتای دیگری از راه رسید، لبخند به لب همه نشسته بود. راننده تویوتای دوم با قرار دادن سپر جلوی خود به سپر عقب خودروی ما سعی کرد با هل دادن تویوتا را بیرون بیاورد، اما چیزی نمانده بود او نیز به سرنوشت ما گرفتار شود. نه طنابی بود و نه زنجیری. یکی پیشن‌هاد داد با بستن فانوسقه ‌هایمان به هم ریسمانی درست کنیم. امتحان کردیم، اما فانوسقه ‌ها هم از محل اتصال باز می‌شد. راننده تویوتای دوم نا امید از انجام هر کار مفیدی بود، می‌خواست برود بند و ریسمانی بیاورد که من فکری به نظرم آمد، فوراً عمامه از سرم باز کردم و با سه لا کردن و تاباندن آن ریسمان محکمی‌ساختم. پارچه هر عمامه معمولاً شش متر است.  با تعجب به اعمال من می‌نگریستند، کسی باورش نمی‌شد پارچه ای به این نازکی تحمل وزن دو وانت را داشته باشد. طناب تهیه شده از پارچه عمامه آماده بستن به خودرو‌ها بود که مهندس اسفراینی مانع شد. علت را پرسیدم، گفت: «این پارچه عمامه است، لباس پیغمبر (ص) است، این‌گونه استفاده از آن جسارت است!» صفای معنوی مهندس سخت متأثرم کرده بود، با آوردن دلیل و بر‌هان و توضیح این که در نقطه خطرناکی گرفتار شده ایم، بعد از خلاصی از این محل عمامه را شستشو داده و همه چیز به حالت اولش باز می‌گردد، اورا راضی کردم. طناب را به خودرو‌ها بستیم و با لطف خدا تویوتای ما از ماسه ‌ها بیرون آمد.
صمیمیت بیشتری با مهندس اسفراینی در خود احساس می‌کردم، باب گفت‌و گو را باز کردم و از هر در سخنی رفت. معلوم شد تن‌ها بیست روز از ازدواجش می‌گذرد، مرا به یاد «وهب ابن عمیر» یار با وفای امام حسین (ع) می‌انداخت. وهب ابن عمیر نیز تن‌ها 10 روز از ازدواجش می‌گذشت که به جان فشانی در راه عقیده و پیشوایش همت گماشت و در این راه شهید شد. از اینکه به چشم خود می‌دیدم هنوز مادرانی هستند که چنین فرزندان دلیری به دنیا می‌آورند شاد و خرسند بودم.
در منطقه دشت عباس، چاه پرآبی بود، خودم را به آنجا رساندم، پارچه عمام‌هام در محل‌‌های گره خورده به خودرو‌ها، آغشته به روغن و خاک بود. هرچه تلاش کردم جرم مذکور پاک نشد. ناچار عمامه را خشک کردم و بعد با همان وضعیت پیچیدم. تا زمانی که در جبهه بودم آن را به سر داشتم. بعد‌ها نیز آن قسمت را که به روغن آغشته بود بریدم وبا دستمالی که سال‌ها اشک چشمم را در عزاداری‌‌های ائمه اط‌هار (س) با آن پاک کرده بودم در کنار کفنم قرار دادم، تا هنگام دفن آن‌ها را نیز در کفنم قرار دهند.

***

یک روز صبح آقای کوسجی در بازگشت از شناسایی، بره آهویی را پشت موتور  با خود آورد. حیوان زبان بسته از شدت دویدن دیگر قدرتی در بدن نداشت. چیزی به تلف شدنش نمانده بود، گفتم آبی به او بخورانند و گوشتش را حلال کنند. حزن و تأسف از نگاه کوسجی به بره آهو مشهود بود. می‌گفت: «هنگام بازگشت از شناسایی متوجه دو بره آهو شدیم،  چند نفر عراقی سعی در گرفتن شان داشتند. بیچاره ‌ها از ترس جان به سمت مواضع ما می‌دویدند، عراقی‌‌ها تا جایی که از وجود نیرو‌های ما درهراس نبودند دنبالشان کردند، ما هم از دور مراقبشان بودیم، عراقی‌‌ها تا مسافت زیادی تعقیب شان کردند، ولی عاقبت از گرفتنشان مأیوس شدند از  ترس اسیر شدن، به مواضع خود باز گشتند. ماهم حیوانات بیچاره را که دیگر توان دویدن نداشتند گرفتیم. می‌خواستیم بعد از استراحت دادن و تجدید قوا آزادشان کنیم. یکی از آن‌ها خیلی بد حال بود، بین راه تحویل مردم محلی دادیم تا گوشتش را حلال کنند. این یکی هم اینجا هلاک شد.» صحنه تأثیرگذاری بود، مرد جنگی که هر روز در قتال با دشمنان بود، حال برای مرگ بره آهویی این‌چنین غمگین می‌نمود.
با ترک جبهه شیخ شجاع دیگر رد و نشانی از آقای کوسجی نیافتم. یکی دو سال قبل دوست گرامیم آقای محمود آبادی (فرمانده قرار گاه حمزه سیدالشهدا) خبر زنده بودن آقای کوسجی را به من داد. او به مدارج بالایی نیز نائل آمده و فرماندهی قرارگاه نجف اشرف در کرمان شاه را بر عهده دارد.
خدا توفیق داد بعد از سال‌‌ها چندی پیش بار دیگر او را در قرارگاه حمزه سیدالشهدا طی جلسه ای ملاقات کردم. مو‌هایش سپید شده بود و من را به خاطر نمی‌آورد. جالب این بود که ابتدا از شنیدن نام جبهه شیخ شجاع از زبان من حیرت کرده بود، می‌گفت: «خیلی‌‌ها از وجود جبهه شیخ شجاع بی خبرند، آنجا سنگر فرماندهی بود و افراد خاصی به آنجا رفت و آمد می‌کردند، در حال حاضر فقط من می‌دانم در آنجا چه گذشت، شما از کجا اطلاع دارید؟» جریان سوار شدن بر جیپ و رسیدن به جبهه شیخ شجاع را برایش تعریف کردم، با این وجود باز هم مرا به خاطر نیاورد. گفتم در مقطعی اتفاق خاصی افتاد که بازگو کردن آن باید همه چیز را به خاطرتان بیاورد. استقبال کرد، قصه بره آهو را بیان کردم. این بار همه چیز به خاطرش آمد و مرا شناخت.

***

بعد از ماه رمضان سال 60 عراقی‌‌ها عملیات کرده و به سمت دزفول هجوم آوردند، با عقب نشینی نیرو‌های ایرانی دشمن پل کرخه را نیز بی هیچ مزاحمتی پشت سر گذاشته بود. آن روز‌ها ابتکار عمل دست عراقی‌‌ها بود و نیرو‌های ایرانی معمولاً ناکام بودند. ایام رمضان در دزفول بودم و هر از گاه جهت روضه خوانی به مسجدی دعوت می‌شدم.آن شب نیز برای سخنرانی و خواندن روضه به یکی از مساجد دزفول رفته  بودم.  خبر آوردند به دلیل یورش عراقی‌‌ها به سمت دزفول، بنی صدر دستور تخلیه پایگاه شکاری را داده است. هواپیما‌ها اعم از جنگی و ترابری به سمت شیراز پرواز کرده بودند، تن‌ها دو سه هواپیما به دلیل بمب باران باند فرودگاه و عدم امکان پرواز از رفتن باز مانده بودند. انبار‌‌های پایگاه مملو از ادوات نظامی‌بود، به دستور بنی صدر تمامی‌انبار‌ها و تأسیسات پایگاه شکاری بمب گذاری شده بود. مقرر بود با خروج آخرین نفرات، پایگاه منفجر شود تا چیز سالمی‌به دست دشمن نیافتد. انفجار فرودگاه به معنای عدم امکان ارسال هر گونه  کمک به دزفول بود. در واقع بنی صدر تصرف دزفول توسط عراقی‌‌ها را باور کرده بود، این در حالی بود که عراقی‌‌ها هنوز با دزفول فاصله داشتند و مردم مصمم به مقاوت در مقابل دشمن بودند. مردم دزفول یا حسین گویان به طرف پایگاه شکاری هجوم بردند، خیلی زود بخش‌‌هایی از حصار‌‌های دور پایگاه با فشار مردم از میان برداشته شد، گویی همه مردم شهر وارد پایگاه شده بودند. هر کدام وسیله ای به همراه داشتند، یکی بیل، یکی جارو، آن یکی سطل و دیگری آفتابه. همه اصرار داشتند باند پرواز باید ترمیم شود. اما با امکانات موجود انجام این کار غیر ممکن بود.در عین حال حضور مردم با آن همت بلند کار خودش را کرده بود، افسر مافوق پایگاه تحت تأثیر حرکت مردم قرار گرفته بود، قول داد پایگاه را منفجر نسازد.
صدای یا حسین مردم ساعت‌‌ها به گوش می‌رسید. هیچ امیدی به نجات شهرنبود، در عین حال قاطبه مردم قصد پایداری و مقاومت داشتند. دائماً خبر‌های نا امید کننده از عقب نشینی نیرو‌های خودی به گوش می‌رسید. گروهی از نیرو‌های مردمی‌آماده رهسپاری به خط مقدم بودند. دل دل می‌کردم بروم یا نروم، عاقبت سوار بر وانت تویوتایی که عازم پل کرخه بود شدم. کسانی هم بودند که فرار را بر قرار ترجیح داده، شبانه بار و بندیل خود را پشت وانتی بار زده و راهی دیار غربت می‌شدند. مردم اینگونه افراد را سرزنش کرده و لقب «بیچاره» به آن‌ها می‌دادند، آن شب مردم هر وانتی که اساس منزل بار زده بود را با انگشت به یکدیگر نشان می‌دادند و می‌گفتند: یک بیچاره دیگر هم رفت.

در میانه راه هر لحظه منتظر بر خورد با نیرو‌های عراقی بودیم. نزدیکی‌‌های پل کرخه با نیرو‌های خودی بر خورد کردیم، از هم پاشیده و نا هماهنگ بودند اما رو به سوی پل کرخه داشتند. اول گمان کردیم تصمیم به بازگشت و پیکار با دشمن دارند، اما بعد متوجه شدیم دشمن در پی اقدامی‌عجیب نه تن‌ها از پیشروی خود داری کرده، بلکه از طریق پل کرخه راه آمده را باز گشته و در مواضع قبلی خود مستقر شده است. همه حیرت زده بودیم، باورمان نمی‌شد به این سهولت شهر از سقوط نجات پیدا کرده باشد. به پل کرخه رسیدیم، قدم بر پل که گذاشتم لوله و کلاهک تانکی که از آب بیرون مانده بود توجه ام را به خود جلب کرد. در نگاه اول به نظر می‌آمد متعلق به عراقی‌‌ها است، اما جهت حرکت تانک رو به دزفول بود. با تعجب از خود می‌پرسیدم، راننده چرا تانک را از روی پل عبور نداده و اینگونه آن را گرفتار ساخته است؟! یک نظامی‌در نزدیکی‌ام  حضور داشت، سوالم را با او مطرح ساختم، گفت: «تانک متعلق به نیرو‌های ایرانی است، زمانی که دستور عقب نشینی دادند، به قدری کثرت جمعیت روی پل زیاد بود که راننده برای وارد نکردن صدمه به نیرو‌های خودی و عقب نشینی هر چه سریع تر، تانک را به آب زد و گرفتار شد.» کمی‌آن طرف تر سربازی کنار رود کرخه قدم می‌زد، سراغش رفتم و احوالش را پرسیدم، کمی‌گیج و تا حد زیادی هیجان زده بود، دائماً از پیش روی نیرو‌های عراقی و عقب نشینی نیرو‌های خودی حرف می‌زد. با دست نقاط دور و مختلفی که عراقی‌‌ها تا آنجا پیشروی کرده بودند را نشان می‌داد. پرسیدم: «چرا لباس نظامی‌به تن نداری؟»  گفت: «لباسم خیس عرق بود و سنگین شده بود، گرما هم کلافه ام کرده بود، مجبور شدم لباسم را در بیاورم و اسلحه ام را هم بیاندازم تا با سهولت بیشتری عقب نشینی کنم.» در شمال غربی دزفول، قبل از رسیدن به رود کرخه، فرودگاه اضطراری قرار دارد که جاده مواصلاتی آن کمی‌قبل از پل کرخه آغاز می‌شود. دشمن بعد از عبور از پل تا این فرودگاه پیشروی کرده بود. تعدادی از نظامیان معتقد بودند عراقی‌‌ها بعد از عبور از رود کرخه، عدم مقاومت نیرو‌های ایرانی را تاکتیکی نظامی‌جهت غافلگیر ساختن آن‌ها ارزیابی کرده بودند. گویا دشمن بر این باور بوده که بعد از گذشتن کلیه نیرو‌هایش از رود، رزمندگان ایرانی با انهدام پل ارتباط آن‌ها را با عقبه ارتش عراق قطع کرده و نابودشان می‌سازند، از اینرو بدون رو در رویی جدی با نیرو‌های ایران تصمیم به بازگشت به مواضع قبلی خود می‌گیرند. این در حالی بود که اگر دشمن به پیشروی خود ادامه می‌داد قطعاً آن شب دزفول را تصرف می‌کرد.

***

بعد از مدتی قرار شد به شهر قم باز گشته و با خانواده دیداری تازه کنم. هنگام خداحافظی با دوستان رزمنده،  لباس‌‌های طلبگی‌ام را نگاه داشتند. علت را سوال کردم، گفتند: «با همین لباس خاکی رزمندگان بروید تا مردم هم با دیدن‌تان برای آمدن به جبهه تشویق شوند.» از اندیمشک سوار قطار شدم، شب را در قطار سپری کردم، فکر دیدار دوباره خانواده شعف خاصی در من ایجاد کرده بود. ساعت هفت صبح به قم رسیدم، از ایستگاه قطار تا محله قم نو راه زیادی نبود، پیاده به سوی منزل رفتم. در طول راه با برخی آشنایان برخورد کردم، در نگاه‌شان تعجب موج می‌زد، مردم به دیدن طلبه‌ای با آن شمایل، عادت نداشتند. به منزل رسیدم و کلید زنگ را فشار دادم، مادرم از بالکن صدا زد: «کیه؟» کمی‌عقب تر رفتم تا یک دیگر را بهتر ببینیم، نگاهم کرد ولی نشناخت. گفتم: «مادر منم.» با ناباوری گفت: «محمد آمدی؟» گفتم: «بله، مگر قرار بود نیایم؟!» مادرم از شنیدن پاسخ من گریه کرد. بعد از او پرسیدم: «چرا شما گریه کردید؟» گفت: «از سوالی که کردم خجالت کشیدم، خوب بالاخره هر که جبهه می‌رفت، دیگر برنمی‌گشت.»

گفت‌وگو و تنظیم:‌ ‌هادی عابدی



http://www.ohwm.ir/show.php?id=457
تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.