شماره 17    |    25 اسفند 1389



یاد کودکی 2- خاطره ي آقاي هوشنگ گلشيري

تاريخ مصاحبه: 7/9/1375
ما، در يك خانواده ي كارگري بوديم كه دو تا اتاق و گاهي سه اتاق داشت. در راه مدرسه- كه مي آمديم- بيش‌تر پابرهنه بوديم يا كمي كه بزرگ تر شده بوديم، كفش چوبي به اسم كركاپ مي پوشيديم. بيشتر محله‌هاي بازي، اطراف خانه‌ها بود. وقتي چهارده، پانزده ساله بودم، سه ميدان فوتبال داشتيم. پس بيش‌تر وقت ما به بازي مي‌گذشت. ويژگي خانه هاي كارگري، اين بود كه همه، هم‌شكل و مثل هم ساخته شده بودند و تفاوت تنعم و فقيري وجود نداشت.
 تفاوت لباسي نبود يا مثلاً يكي ماشين داشته باشد و آن يكي نه. ما، اين دوره را در ناآگاهي كامل گذرانديم. شايد اهل اين‌كه با دوچرخه بلند شويم و به محله‌ي اعيان‌نشين آبادان برويم و باغ يا باغچه‌اي را كه دور و بر خانه‌ها بود و يك زندگي انگليسي‌واري را ببينيم كه كارمندهاي اعيان‌نشين سطح بالاي شركت نفت داشتند، نبوديم. اصلاً ما از آن‌جاها بي‌خبر بوديم. يك سينمائي نزديك ما بود؛ پنج ريال مي‌داديم و هفته‌اي يك بار فيلم مي‌ديديم. البته اگر پدرم پنج ريال را مي‌داد! اگر هم نمي‌داد، پشت ديوار آهني سينما مي‌رفتيم، يكي پائين مي‌ايستاد و يكي هم روي دوشش سوار مي‌شد و فيلم را مي‌ديد و نصفش را او مي‌ديد و از بالا تعريف مي‌كرد و نصف ديگر را، آن ديگري مي‌ديد. تفريحات ما، بيش‌تر فوتبال بود. احتمالاً در دبيرستان، كتابهائي هم بود. ولي نمي‌دانم چه انگيزه‌اي بود كه مادرم از همسايه‌هائي كه امكان خريدن مجله داشتند، برايم مجله هائي قرض مي‌كرد و اين مجلات را، در شب- به دليل نور خوبي كه داشت- مي خوانديم.
 اين، وضعيت غريبي بود. مثلاً ما صبح دستمان را مي  شستيم و مادر، برايمان با آب گرم كيسه مي كشيد. اين كيسه، پوست دست را از بين مي برد. درنتيجه، وقتي توي راه مي رفتيم و دستكش هم نداشتيم، دست، ترك مي خورد. بعد به جرم كثيفي دست، كتك مي خورديم. درحالي‌كه صبح- با وسواسي كه مادر داشت- تميز بوديم. به هر صورت، يك فضاي بسته و انگار بهشت گمشده در ناآگاهي و ناداني بود. نمي دانستيم كي صبح مي شود و كي شب. متوجه تنوع غذائي نبوديم. يك جفت كفشي كه خريده مي‌شد، شاد بوديم. اگر قبل از سال پاره مي‌شد، ديگر راه‌حلي نبود و همان را بايد يك‌جوري مي‌كشيديم. اما مهم اين بود كه ما نمي‌دانستيم و در جهاني بوديم كه در آن، تحقيرِ ديگري نبود و افاده‌اي وجود نداشت و درِ هر خانه‌اي كه مي‌رفتيد، درشان به روي آدم باز بود.  اين، حالت غريبي است كه براي من، دنياي كودكي، بهشت گمشده است. انگار آن دنياي آرماني است كه آدم‌ها بر هم سلطه نداشته باشند و به هر صورت - درحدي كه هست-  بين همه تقسيم شود.

منبع: سازمان اسناد (صدا، جُنگ خبري تاريخ شفاهي)


http://www.ohwm.ir/show.php?id=391
تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.