شماره 203    |    16 ارديبهشت 1394



جمع شوید و مدرسه‌تان را اداره کنید!

خاطرات عبدالعلی محمدی‌پسند، مدیر دبیرستان امام خمینی(ره) شهر همدان در مقطع سال‌های بعد از انقلاب

اشاره: «دبیرستان امام خمینی(ره)» شهر همدان از آن دسته مدارسی است که هم در حوزه‌ی شهدای دانش‌آموز، با نزدیک به 100 دانش‌آموز شهید هم در مورد فعالیت‌های فرهنگی و هنری در مدرسه، ظرفیت‌های فوق‌العاده‌ای دارد. در یکی از مصاحبه‌ها با آقای صادقیان، مربی پرورشی این مدرسه، ایشان می‌گفتند: «وقتی که ما می‌خواستیم برای دهه‌ی فجر برنامه داشته باشیم، یک وقت هفت گروه سرود داشتیم و یازده گروه تئاتر. من معطل بودم که چه‌طور برنامه بگذارم که این‌ها در دهه‌ی فجر، هر کدام یک بار جلوی بچه‌ها اجرا بکنند. این قدر حجم کار بچه‌ها زیاد بود.»
همچنین حکایت فعالیت‌های به شدت گسترده‌ی تربیتی فوق برنامه‌ی این مدرسه شنیدنی است. متن زیر حاصل یکی از جلسات گفت‌وگو با اولین مدیر انقلابی این دبیرستان، آقای عبدالعلی محمدی‌پسند است.

محمدصادق منصور: «ما برادر شما هستیم.»
دبیرستان امام، معجونی از همه‌ی گروه‌ها بود؛ پیکاری‌ها، چریک‌های اقلیت و اکثریت، امتی‌ها، گروه میثم، گروه منافقین، بچه حزب‌اللهی‌ها. سالن دبیرستان امام از آن بالا تا پایین، به نسبت متراژ بین گروه‌ها تقسیم شده بود. گروهک‌هایی که می‌خواستند جلسه بگذارند، از مناطق و شهرهای دیگر دعوت می‌کردند که به دبیرستان امام بیایند. در آنجا جلسه می‌گذاشتند و علیه جمهوری اسلامی شعار می‌دادند. مدیر قبلی مدرسه هم کسی بود که می‌گفت: تکثرگرایی است. انقلاب شده و دوره‌ی آزادی است. در چنین شرایطی من به آنجا رفتم. دیدم اینجا مثل طلافروشی می‌ماند که درهای بسیار گرانبهایی هست ولی هر کدام در یک گوشه‌ای تنها افتاده‌اند. اگر بشود این‌ها را با هم یکی کرد و مثل تسبیح، خلیفه‌ای برایش درست کرد، محیطی می‌شود که شاید نمونه‌اش در ایران نباشد.
چون تجربه‌ی کار در دانشگاه تهران و هم در دبیرستان ابن‌سینا داشتم، می‌دانستم که باید با این‌ها برخورد منطقی بکنیم. برخوردی با ایدئولوژی و تفکر و کتاب خودشان داشته باشیم وگرنه با هل دادن و با تهمت بستن و با درگیری، مدرسه شاهد درگیری مسلحانه و خونریزی می‌شود. روی همین اصل، روز اولی که صحبت کردیم گفتیم ما برادر شما هستیم و به این مدرسه آمده‌ایم. امیدوار هستیم که همه کمک کنید اما یک شرط دارد؛ انقلاب، انقلاب اسلامی است. رهبر ما هم امام خمینی(ره) است. تا وقتی که من زنده هستم، جز حرکت اسلامی به احدی اجازه نمی‌دهم. هر کس هر فکری دارد؛ توده‌ای‌ است، مجاهد است، امتی است، اکثریت یا اقلیت است؛ در این دبیرستان ممنوع است. هر کس هر اعترای دارد، هر صحبت منطقی‌ای دارد، هر روز صبح بلندگوی دبیرستان در اختیارش است.

جمع شوید و مدرسه‌تان را اداره کنید
من که اولش آمدم، دیدم که جو غالب قبل از من اصلاً اجازه تشکیل انجمن اسلامی به شکل فعال را نمی‌دهد. یعنی نیروهای انقلاب در یک محاقی قرار گرفته‌اند که جز خون دل خوردن، نمی‌توانند هیچ حرکت دیگری انجام بدهند. بنابراین من تمام اطلاعیه‌های گروهک‌ها را جمع کردم و وسط سال گفتم: اینجا براساس قانون اساسی یک گروه می‌تواند فعالیت داشته باشد. آن هم انجمن اسلامی دانش‌آموزان است. والسلام. هیچ گروهی حق ورود به دبیرستان را ندارد. می‌خواهید جلسه بگذارید، بروید و در کوه‌ها بگذارید. هر جایی که دوست دارید بگذارید ولی اینجا دیگر نمی‌شود. نه من می‌گذارم که این بچه‌ها گول شما را بخورند و نه این بچه‌ها دیگر حاضر هستند که حرف‌های شما را بشنوند. برای رسیدن به قدرت سیاسی، بچه‌های مردم را نردبان کرده‌اید تا از روی دوش اینها بالا بروید و اینها را له کنید؛ نمی‌شود!
از آن طرف بچه‌های انجمن را جمع کردیم و گفتیم، اینجا کوچکترین فرد دبیرستان که سر صف هم برود، من هستم. بعد از من معاون من است. بعد از من شماها به عنوان بزرگ‌های این مدرسه هستید. یعنی من و معاون من به عنوان خدمتگزار شما به این دبیرستان آمده‌ایم. اسلام نهایت اجر را برای خادمینش گذاشته که به خاطر خدا در خدمت مردمانش باشد. جمع بشوید و این مدرسه را به نحو احسن اداره بکنید. همه‌ی هزینه‌ها را هم اگر شده من از حقوق و جیب خودم بدهم، تأمین می‌کنم؛ مشکلات مالی مدرسه را از طریق انجمن و بسیج حل می‌کنیم. هر نوع امکانات داشته باشیم، برای شما فراهم می‌کنیم.
سر صف گفتم، همه‌ی شماها بچه‌های انجمن هستید. هزار و دویست نفری که فعلاً جزو دانش‌آموزان اینجا هستید، از دیدگاه من همه‌ی شما جزو بچه‌های انجمن هستید من هم نوکر شما. بچه‌ها توی دفتر ریختند. دیدیم که چه شور و حالی ایجاد شد. یعنی کلاسی را که صد نفر به راحتی در آن‌جا می‌شد، خالی کردیم و فرش کردیم. گفتیم: این امکانات برای شما. هر امکاناتی هم که می‌خواهید، شما اراده کنید و ما برای شما فراهم می‌کنیم. همه‌ی بچه‌ها، دست به دست هم دادند. روز به روز تعداد اعضای انجمن زیاد شد. انجمنی شد که در استان، حرف اول را می‌زد. همین انجمن هم باعث شده بود که خیلی از مشکلات ما حل بشود، فقط کافی بود اراده بکنیم.

مخالف‌ها شهید شدند
در دبیرستان امام همه‌ی بچه‌هایی که مخالف بودند، به جایی رسیدند که به جبهه رفتند و شهید شدند. بچه‌ای که از دبیرستان دیگری به عنوان فاسد و شرور و گروهکی اخراج شده بود و من او را در دبیرستان امام ثبت‌نام کردم. الآن جانباز است. یعنی برخورد برادرانه، برخورد اصلاح‌گرایانه و خیرخواهانه و مماشات باعث شد که این بچه‌ها احساس کنند، ما جز خوشبختی و آینده‌ی اینها چیزی نمی‌خواهیم. همین‌ها باعث شد که بچه‌های دیگری هم اگر در جای دیگری بودند، به این مدرسه هجوم بیاورند؛ ثبت‌نام ما نیمه‌ی مرداد تمام می‌شد و برای ثبت‌نام مشکل داشتیم.

این همه فرش را از کجا آوردید؟
یک دفعه می‌خواستیم مراسم بگیریم. اعلام کردیم برای دبیرستان فرش می‌خواهیم. از کنار خیابان تا سالنی که مردم باید جمع می‌شدند، فرش بود. دبیرستان امام خیلی بزرگ است! یکی از معاون‌ها که از تهران آمده بود، گفت: این همه فرش را از کجا آورده‌اید. گفتیم: این همه فرش مال همین بچه‌ها است. اینجا دبیرستان امام است و دبیرستان بچه‌ها است. اینجا دبیرستان بچه‌های انقلابی است که همه در همه چیز، با هم برادر و شریک هستند.

یک شهید داریم و حجله نداریم
یک روز رئیس بنیاد شهید به من زنگ زد و گفت: امام جمعه به من زنگ زده و از من گله دارد. گفتم: به من چه مربوط است که از تو گله دارد. گفت: نه! شما هر چه حجله هست، برای دبیرستان امام جمع کرده‌ای. توی محله‌ی «سیلو» یک شهید داریم و حجله نداریم که بگذاریم. گفتم: از بی‌تدبیری و ناتوانی خودتان است. من از حقوق خودم دادم حجله درست کردند. من از جیب خودم و بچه‌های انجمن اینجا ایستادند و جوشکاری کردند و برای دبیرستان امام حجله درست کردند. بچه رفته و خونش را داده. تو عرضه‌ی حجله درست کردن برایش را نداری؟ بیا از دبیرستان امام، ده‌تا، بیست‌تا بردار و ببر. دبیرستان چنین امکاناتی را فراهم کرده بود.

شلواری که نجاتم داد
آقای زنگنه، معلم زیست ما به کردستان رفته بود تا بگردد و منطقه‌ای برای زنبورداری پیدا بکند. یک جیب خیلی درب و داغانی هم داشت. جیپ آنها خراب شده بود. می‌گفت: من تنها ماندم و دیدم که سه چهار نفر با لباس کردی آمدند. با چفیه صورت‌شان را پوشانده بودند. با خودم گفتم که این‌جا دیگر آخر زندگی من است. من می‌گفتم: این طرف هل بدهید، این‌ها برخلاف هل می‌دادند. من تقریباً جان به سر شده بودم و گفتم که دیگر تمام شد! یک مقدار بردند و یک دشتی پدیدار شد سبز، با چراغ‌های روشن. ساختمان خیلی مجهزی هم آن‌جا بود. ما را به داخل ساختمان بردند و پذیرایی کردند. گفتم این‌ها می‌خواهند پذیرایی بکنند و بعد جانم را بگیرند. یکی آمد، نشست و گفت: آقای زنگنه من را نمی‌شناسی؟ من یک مقدار جان به پاهایم آمد. نیمه‌جان شده بودم. خوشحال شدم که او با اسم من را صدا می‌کند. گفت: من در دبیرستان امام محصل شما بودم و همان مدرسه هم باعث شد که من به این‌جا برسم. شامت را بخور تا خاطراتم را بگویم. بعد شلواری آورد و جلوی من گذاشت. گفت: این شلوار باعث نجات و خوشبختی من شده؛ من در سال اول دبیرستان امام جذب گروهک منافق شدم. تابستان من را به تهران دعوت کردند و کلی روی من کار کردند. گفتند: مدیر مدرسه‌ات به شلوار بسیار حساس است. تو از در وارد شود. یک شلوار تنگ می‌پوشی. کم‌کم تنگ و بعد که عادت کرد که تو داری شلوار تنگ می‌پوشی، این شلوار تنگ را می‌پوشی و به دبیرستان می‌روی. من شلوار تنگ را پوشیدم. آن روز هم امتحان ریاضی داشتم. رفتم دم در و دیدم که مدیر مدرسه دم در ایستاده. دست روی شانه‌ی من گذاشت و گفت شما بایستید؛ با شما کار دارم. من ایستادم. مدیر گفت: تا ده می‌شمارم. می‌نشینی و بلند می‌شوی و بعد می‌روی سر کلاس. همان اول که نشستم. شلوار از پایین تا بالا پاره شد. همان‌جا بین در ورودی دبیرستان و خیابان. مدیر مدرسه شلوارش را در آورد. خودش زیرشلواری تنش بود. شلوارش را به من داد و گفت، بپوش و برو سر کلاست این را هم این‌جا بگذار و برو. من به کلاس رفتم و امتحان را دادم. با خودم فکر کردم که مدیری که دم در، شلوارش را از پایش در می‌آورد و به خودش بی‌حرمتی می‌کند. این دلسوز من است. بنابراین از آن گروهک بریدم و بعداً هم دکترای کشاورزی گرفتم و به اینجا آمدم. نزدیک به صدتا مهندس زیر دست من کار می‌کنند. وصیت هم کردم که وقتی مردم، این شلوار را با من توی قبر بگذارند، کلی هم کادو و وسائل برای این آقا گذاشته بودند و ماشینش را هم تعمیر کرده بودند و فرستادند آمد.
اگر مدیر آموزشی و مدیر مدرسه در یک محیطی انسان دلسوخته باشد، خداوند به او یاد می‌دهد خدا کمکش می‌کند و بچه‌ها را به کمکش می‌فرستد. این شد که وقتی برای جبهه اعلام می‌کردم، مدرسه خالی می‌شد. حتی من یک روز آمدم و دیدم. از بچه‌های انجمن و بسیج کسی در دبیرستان نمانده است. به آقای شجاعی‌مهر، معاون و آقای دکتر پروین گفتم، بروید و اینها را از پادگان برگردانید. بچه‌ها برای انقلاب تا این حد ایستاده بودند. این فقط برای این نبود که در مدرسه ابراز وجود بکنند ابداً. اگر شما به دبیرستان امام می‌آمدید، محیطی بسیار ساکت، بسیار آرام و با محبت، بسیار پرجنب‌وجوش، فعال، درس‌خوان،‌ کتابخانه‌ی ما از همه جای مدرسه فعال‌تر بود. برای جبهه هم صف می‌ایستادند. ما گاهی وقت‌ها انتخاب می‌کردیم. به خدایی خدا اگر یک مورد، یکی از این بچه‌ها آمده باشند و گفته باشند که نیم‌نمره به ما بدهید. اصلاً نیاز نداشتند. درس‌شان را می‌خواندند. جبهه‌شان را هم می‌رفتند.
وقتی که اعلام کردیم، می‌خواهیم مدرسه را رنگ بزنیم، بچه‌های انجمن آستین بالا زدند و دبیرستان به آن بزرگی را رنگ زدند. یکی از بچه‌ها آن‌قدر کوچک بود که بالای نردبان خسته شده و آنجا خوابش برده بود.
بچه‌های انجمن، بچه‌هایی را که فقیر بودند شناسایی می‌کردند. فکر می‌کنید که ما چه جوری کمک می‌کردیم. شناسایی می‌کردند، می‌فرستادیم پدر یا مادر یا اگر رفیق دلسوزی داشت می‌آورد. رفته بودیم و دو سه تا از لباس فروشی‌های شهر را دیده بودیم، پول داده بودیم و شماره گرفته بودیم، می‌گفتیم، مادر تو بچه‌ات را ببر به کت و شلواری فلان، یک دست لباس برایش بخر. نفهمد که این پول را مدرسه داده است. نکند که فردا بیاید و احساس حقارت بکند. بگذار شخصیت بچه‌ات رشد بکند. جز خدا هم کسی خبر نداشت که دبیرستان این کار را انجام می‌دهد. بچه‌های انجمن اینها را شناسایی می‌کردند.

پای اینها را باید بوسید
یک روز یکی از این بچه‌ها، «شهید حسین خانیان» از جبهه آمده بود. من جلوی پایش بلند شدم. یکی از این معلم‌ها اعتراض کرد که اینجا دفتر است و شما مدیر ما هستی، این بچه داخل می‌آید و تو جلوی پایش بلند می‌شوی! گفتم: این از همه‌ی دبیرستان بزرگتر است. این جایی رفته که تو جرأت رفتن نداری. گفت: می‌روم، تابستان بفرست. گفتم: تو جبهه نمی‌خواهد بروی. بیا تابستان به دزفول برو و به این‌ها درس بده. وقتی که رفت و بعد از یک ماه و خرده‌ای برگشت. می‌گفت: فلانی اگر مرا منع نکنند می‌خواهم دم در دبیرستان بایستم و پای این‌ها را ببوسم. من جایی بودم که صدای گلوله هم نمی‌آمد اما می‌ترسیدم. اینها کسانی هستند که خط‌شکن هستند.

حالا بچه ما شهید شده!
من رفتم جبهه. زمستان بود و نفت هم پیدا نمی‌شد. خانمم را به خانه‌ی پدرش فرستادم. وقتی که آمدم، گفت: چه عجب! تو دلت برای ما سوخته، گفتم: چه شده؟ گفت:‌ پنج هزار تومان پول فرستادی با یک بشکه نفت. هرچه فکر کردم. من نه پول فرستادم و نه به کسی گفتم که برای خانه‌ی پدر خانم ما نفت ببرد.
خلاصه تحقیق کردم و دیدم که یکی از دانش‌آموزان به نام «حمید هاشمی»، دو سه تا از معلم‌ها را به بانک برده، آن‌ها ضامن شده‌اند و پنج هزار تومان وام گرفته و با یک بشکه نفت در نبود من برده درِ خانه و به عیال ما داده. وقتی که شما سن و سال این بچه را نگاه می‌کردی، فکر می‌کردی که یک آدم معمولی و عادی است که بین‌ همه‌ی انسان‌ها می‌پلکد. بچه‌ای که یتیم بزرگ شد ولی درد مردم داشت. وقتی که حمید هاشمی شهید شد، پانزده تا از خانواده‌های شهدا آمدند که حالا بچه‌ی ما شهید شده چون وقتی که پسرمان شهید شد، حمید هاشمی به جایش بود.

بدلِ ابوالحسن بنی‌صدر
مادری بچه‌اش را از تهران برداشته بود و آورده بود. وقتی که این به دفتر دبیرستان آمد، من دیدم که عیناً خود «ابوالحسن بنی‌صدر» آمد تو دفتر. ماندم خدایا... این خود بنی‌صدر است! من بنی‌صدر را از نزدیک دیده بودم ولی این جوان است. مادرش گفت: از بس که بعد از فرار بنی‌صدر این بچه را در تهران اذیت می‌کنند که بدل بنی‌صدر است، آوردمش همدان. در همدان هم گفتند، فقط تنها جایی که می‌شود این در امان بماند،‌ دبیرستان امام است. گفتم، والله خانم ما صندلی‌ای که این بتواند رویش بنشیند نداریم. هیکلش خیلی درشت بود. باید بروی و یک صندلی بخری و بیاوری تا این بنشیند. یک نفر نگفت که تو بنی‌صدر هستی. توی کلاس یک بچه به او توهین نکرد؛ ابداً.

چای و سیگار برای سرایدار مدرسه در خط مقدم
چنگوله بودم. عراق از زمین و آسمان می‌زد. ایران آنجا را تازه فتح کرده بود. ما را آن‌جا گذاشته بودند که پاسداری کنیم. آقای میرزایی، مستخدم مدرسه با ما بود. خدا رحمتش کند. من رفتم و دیدم که ناراحت است. گفتم: آقای میرزایی برای چی ناراحت هستی؟ گفت: من هم سیگاری هستم و هم عادت دارم به چایی. اینجا نه سیگار است و نه چایی! یک آقایی بود به نام ابوالفضل که آن‌جا آب می‌آورد، من به او گفتم: اگر بچه‌های دبیرستان ما را پشت خط دیدی، بگو که آقای میرزایی ما این مشکل را دارد.
من زیر آن رگبار دیدم که آقای اسکندری که الآن روحانی است، با پسر آقای دکتر پروین و یکی دوتای دیگر، وسایل چایی و سیگار را برداشته‌اند و در بمباران آتش برای آقای میرزایی آورده‌اند. گفتند: ما باشیم و آقای میرزایی این‌جا بی‌سیگار بماند؟! آقای میرزایی با این سن و سال بلند شود و به جبهه و خط مقدم بیاید و ما بگذاریم که به او بد بگذرد؟!

از نابغه‌های دبیرستان
نادر فتحی از دانش‌آموزان نابغه دبیرستان، به جبهه رفته بود. اصلاً اهل جبهه بود. وقتی ترکش خورد، آقای صالح که استاندار وقت همدان بود ایشان را به فرمانداری برد. نادر چند روزی ماند و آمد گفت: آقا آن‌جا، جای من نیست و به جبهه رفت. نزدیکی‌های امتحان بود که از جبهه آمد دبیرستان، گفت: آقا برای من یک جلسه فیزیک بگذارید که می‌خواهم امتحان بدهم؛ فیزیک سوم ریاضی. گفتم: باشه. از دبیر فیزیک آقای تُرک خواهش کردم که شما بیا و به ایشان درس بده. گفت: بابا من شش ماه است دارم درس می‌دهم، بچه‌ها نفهمیدند! این با شش ساعت می‌خواهد چه بفهمد؟‍! خلاصه سه چهار جلسه آمد و درس داد. یک روز آقای ترک آمد و گفت:‌ فلانی. من پیشنهادی دارم. گفتم: چی؟ گفت: این را نگذار به جبهه برود، من به جای او به جبهه می‌روم. این نابغه است! من هر چیزی را دهان باز کردم که توضیح بدهم،‌ گفت آقا فهمیدم. ادامه درس را بده!... نادر با برادرش رفتند و هر دو شهید شدند.

دو بار از جبهه برگرداندمش ولی...
عباسیِ کرم سال اول دبیرستان بود. تقریباً هر معلمی می‌آمد، می‌گفت: آقا یک نفر هست که نمی‌گذارد ما درس بدهیم، معاون مدرسه آمد و گفت: مثل این که از بچه‌های منافقین باشد! هر معلمی می‌آید و می‌گوید من دیگر کلاس نمی‌روم می‌گویند این دانش‌آموز را بفرستید کلاس دیگر یا من به مدرسه دیگری می‌روم. گفتم:‌ دانش‌آموز کدام کلاس است و رفتم سر کلاس. دیدم نه کلاس نشسته، از نظر بلندی قد هم از همه بچه‌ها بلندقدتر بود. گفتم تو چرا این کلاس نشستی؟ تو که قدت به این‌ها نمی‌خورد. گفت: آقا ما را به این کلاس فرستادند! خواستم یک صحبتی بکنم و این وسط‌ها یک سؤالی بکنم. سؤال کردم و گفتم کی جواب می‌دهد؟ بلند شد و دیدم که بهتر از من توضیح داد. به  دفتر آوردمش و گفتم تو چه مشکلی داری که معلم‌ها را اذیت می‌کنی؟ گفت: آقا نمی‌توانند درس بدهند و درسی که می‌دهند غلط است. من شب‌ها این درس‌ها را خودم می‌خوانم: من بهتر از این‌ها درس می‌دهم! چنین نابغه‌ای از خانواده‌ای مستضعف بود. همین دانش‌آموز نابغه دو بار رفت جبهه و من رفتم آوردمش، گفتم: یکی دیگر را به جای تو می‌فرستیم. اصلاً من به جای تو می‌روم ولی تو نرو!... به جبهه رفت و شهید شد.

جلوی پسرم را نگیر!
اعزام رزمندگان به جبهه بود. رفتم که یکی از دانش‌آموزانم را که می‌خواست به جبهه برود را برگردانم. پدرش هم استوار بازنشسته بود. خارج از مدرسه رفته بود و ثبت‌نام کرده بود. رفتم از ماشین آوردمش پایین. گفت:‌ نه! بگذار برود! جلوی بچه‌ی من را نگیر، بگذار هر جا خودش دوست دارد برود. گفتم پس یک عکسی یادگاری به ما بده. گفت توی دفتر گذاشتم روی میز. نمی‌دانست که می‌رود و دیگر برنمی‌گردد. بچه‌ی آرام و ساکتی بود و بسیار درس‌خوان. گفتم این‌ها بمانند که سرمایه‌های آینده هستند ولی رفتند.

تا جواب کنکور بیاید شهید شد
مادر مهدی رایگان به مدرسه آمده بود. من آمدم و دیدم که سرگردان توی راهرو می‌گردد. گفتم: چیه؟ گفت: مهدی از جبهه زنگ زده. رفتم برایش دفترچه کنکور گرفتم که ثبت‌نام بکند. حالا تو بیا و برایش انتخاب رشته بکن. گفتم مش جعفر ـ مستخدم مدرسه ـ آقای صادقی را صدا کن و با هم برایش انتخاب رشته بکنید. مادرش چه‌قدر خوشحال که انتخاب رشته کرده! تا جواب کنکور بیاید شهید شد.


منبع:
نشریه فرهنگی تحلیلی راه، آذر 93، شماره 59، ص 114-117



http://www.ohwm.ir/show.php?id=2658
تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.