شماره 9    |    22 دي 1389



خاطره در خاطره

در سال 60 وقتی که از کردستان برگشتم کازرون شنیدم که جلال نوبهار در جبهه دهلاویه مجروح شده است یک شب به منزل ایشان رفتم و او از نحوه مجروح شدنش برایم چنین گفت: من مسئولیت محور را به عهده داشتم یک روز صبح یک استوار ارتشی از لشکر 16 قزوین با موتور آمد و گفت: مسئول اینجا چه کسی است؟ من گفتم: بفرما چه کار داری؟ او گفت: دیشب بچه های اطلاعات ما رفتند که از دشمن اطلاعاتی به دست بیاورند که به کمین دشمن خوردند و یکی از آنها شهید شده و جسدش مانده است حالا من آمده ام که با یکی از شما برویم و آن شهید را بیاوریم جلال گفت: خوب چه کار به مسئول اینجا داری من خودم به همراه شما می آیم. خلاصه آن استوار قبول کرد و به یکی از بچه های خودمان گفتم: من به همراه این برادر ارتشی می روم و بر می گردم خلاصه رفتیم تا رسیدیم به آن شهید، در فاصله 30 متری موتور را گذاشتیم و رفتیم 10 متری شهید که بودیم 5 الی 6 عراقی دنبال ما گذاشتند ما هم موتور را رها کردیم و پا به فرار گذاشتیم. استوار ارتشی چاق بود و من که سبک بودم جلوتر از او می دویدم عراقی ها هم تیر اندازی می کردند خلاصه هر چه صدای استوار زدم نیامد خسته شده بود و دیگر نمی توانست بیاید ایستاد و عراقیها او را گرفتند و به اسارت بردند. موتور را هم برند. بعد از آنکه به پیش بچه ها رسیدم گفتم: جیپ 1.6 را بیاورید به همراه گلوله. خدمه و راننده را هم کاملا توجیه کردم. سوار شدیم و رفتیم به طرف عراقی ها، نزدیک که شدیم به خدمه تفنگ1.6 گفتم: آماده باشید من می روم که یک شهید که آنجا مانده را بیاورم اگر عراقی ها آمدند به طرف من شما تیراندازی کنید خلاصه وقتی نزدیک جسد شهید شدم عراقی ها مرا دیدند و دویدند که مرا بگیرند که بچه ها شروع به تیراندازی کردند و من هم در حین فرار یک تیر به کتفم خورد ولی نه ایستادم و خودم را از دست عراقیها نجات دادم و بعد نپمرا انتقال دادند به بیمارستان...

.....- سالها گذشت،

آخرین عملیات بیت المقدس 7 23/6/67 ساعت 2 بعدازظهر در شلمچه کنار کانال پرورش ماهی در یک جنگ نابرابر به اسارت دشمن بعثی درآمدم که مرا به بصره بردند و بعد از بصره با هلی کوپتر مرا به بغداد بردند و بعد به اردوگاه 13 استان رو مادی عراقی و در سال 68 به اردوگاه 17 در شهر تکریت زادگاه صدام، حدودا سه ماه بود که داخل اردوگاه 17 بودم که اسرای قدیمی را آوردند پیش ما با اسرای قدیمی دوست شدیم یک روز که با بچه های استان خراسان قدم می زدیم یک اسیر قدیمی به نام سیدعباس حسینی بچه شهر قوچان در بین آنها بود. بچه های هم استانیش از سید عباس سؤال کردند و گفتند: سید شما کی اسیر شدید و در کدام منطقه، سید عباس تعریف اسارتش کرد و گفت: در سال 60 در لشکر قزوین بودم شب بچه های اطلاعات رفته بودند شناسایی و یکی از بچه ها به شهادت رسید و بقیه فرار کردند من فردا صبح رفتم که جسد آن شهید را بیاورم ولی عراقی ها دور جسد آن شهید کمین زده بودند و تا من به آن جسد نزدیک شده 5 الی 6 عراقی آمدند که مرا بگیرند و من فرار کردم و مسافتی رفتیم که عراقی ها به من رسیدند و مرا اسیر کردند وقتی سیدعباس تعریف می کرد من یادم به تعریف شهید نوبهار افتاد که این سیدعباس همان استوار ارتشی است که همراه شهید جلال رفته بودند که آن شهید را بیاورند یک دفعه من بین تعریف سید گفتم: سید عباس موضوع موتور را نگفتی که موتور را هم عراقی ها بردند تا این را من گفتم سید برق از چشمانش پرید و گفت: تو از کجا می دانی و تو کی هستی؟ که عراقیها سوت زدند و ما به آسایشگاه رفتیم. فردا صبح که آمدیم قدم بزنیم سید عباس سریع آمد پیش من و گفت: هیچ کس جریان موتور را نمی داند تو از کجا می دانی! من رو دست زدم و به او گفتم: من همراه تو آمدم. تا من این را گفتم به من قسم داد که چیزی نگویم و بعد به من گفت وقتی رفتیم ایران به من کمک کن و بیا شهادت بده، گفتم برای چی؟ او گفت: برای اینکه سلاح و موتور من را دشمن برده است من گفتم: باشه. بعد به او گفتم: من همراه تو نبودم جلال نوبهار مسئول محور آنجا با تو بود و تمام ماجرای شما، او برای من در سال60 تعریف کرده. سید گفت:حالا جلال نوبهار کجاست؟ من گفتم: او شهید شده است سید عباس بسیار ناراحت شد و گفت او چه کسی بود؟ گفتم: مسئول کل نیروهای آن محور بود و بعد سید شروع کرد از جلال تعریف کردن از ایثار و گذشت و شجاعت جلال و می گفت: وقتی با جلال صحبت کردم فکر می کردم که یک بسیجی ساده ای است و از او سراغ فرمانده شان گرفتم ولی او به من نگفت که خودش فرمانده این محور بوده و به من گفت: سوار شو تا برویم آن شهید را بیاوریم من فکر می کردم که این بچه چقدر شجاع و نترس است وقتی من داشتم اسیر می شدم به او گفتم: تو هم بمان او گفت: نه برویم ولی من دیگر نتوانستم و او زیر رگبار تیر دشمن از دست دشمن فرار کرد. بعد من به سیدعباس گفتم: که جلال و تعدادی نیرو با تفنگ1.6 آمدند که تو را از دست دشمن نجات بدهند ولی برای بار دوم به کمین دشمن برخورد می کنند و مجروح می شود ولی از دست دشمن نجات پیدا می کند وقتی من این را گفتم سید اشک در چشمانش حلقه زد و بغض گلویش را گرفت  مدت کوتاهی حرف نزد بعد گفت: در طول عمر ندیدم همچین آدمی او با آن جثه کوچکش جگر شیر داشت من ارتشی هستم و دوره دیده ام ولی جلال با اینکه بسیجی بود به اسارت دشمن در نیامد و با زیگزاگ از دست رگبارهای دشمن خودش را نجات داد. خلاصه سید عباس حسینی سپار مرد شریف و بزرگی بود و تمام بچه های اردوگاه او را دوست داشتند و سید نقاشی هم بلد بود.

رحیم قنبری

منبع: سایت کازرون نما


http://www.ohwm.ir/show.php?id=195
تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.