شماره 109    |    23 اسفند 1391



حلبچه: التماس نگاه‏ها و خِرخِر گلوها

اشاره: حدود یک دهه پیش در خبرها بود که کِوین کارتر (Kevin Carter)‏ عکاس تصویر «کودک و لاشخور» در اثر افسردگی تنها دو ماه پس از بردن جایزه پولیتزر خودکشی کرد. عکاسی خبری گاه ممکن است شهرت و ثروت فراوان به بار آورد. همانطور که برای کارتر چنین بود. اما این شهرت و ثروت تاوان بسیار سنگینی دارد که دوش هر کسی یارای تاب آوردن آن نیست. می‏گویند رسالت فتوژونالیست بیان حقایق از دریچه دوربین خود برای جهانیان است، اما آنچه در ذهن عکاس می‏گذرد این است که میان خود و آن لاشخور، همذات پنداری می‏کند و این عذاب روحی، درد کمی نیست.

سعید صادقی از این جمله است. عکاسی که شاید به اندازه موهای سپید سرش، از تلخ‏ترین، گزنده‏ترین و جانفرساترین صحنه‏های زمانه خود، عکس گرفته است. عکس‏هایی که جهانی شدند، و او را شهره کردند. حلبچه سال 1366 با دوربین صادقی و اندک شمار همکارانش به جهان نشان داده شد. صادقی از از پیکر پاره پاره رزمندگان بسیاری عکس گرفته است، از خرابه‏های بمباران شده بسیار، لحظه‏های خونبار و تلخ بسیار دیگری که هر یک برای تکان دادن بشریت کافی بودند؛ اما برای او حلبچه داستان دیگری است. هنوز هم با گذشت 25 سال از آن فاجعه، سخن گفتن از آن روز، گلویش را می‏فشرد و مجبورش می‏کند از ادامه سخن طفره رود. او به سختی قانع شد که برای ما در این باره حرف بزند. اما آنچه گفت خواندنی است؛ نه به خاطر حلبچه که به خاطر بشریت که دیگر اجازه ندهد چنین فاجعه‏ای ‏تکرار شود.

***

سامانی: چطور به حلبچه رفتید و وارد آن شدید؟
صادقی: ۲۲ یا ۲۳ اسفند ۱۳۶۶ بود که به ما خبر دادند در منطقه غرب عملیات شده و قسمتی از منطقه کرد نشین عراق به تصرف نیروهای ما درآمده است. فکر کنم عملیات والفجر ۱۰ بود که به کمک کردهای منطقه، ما یک تکه خیلی مهم خاک عراق را تصرف کرده بودیم. من آن موقع عکاس روزنامه جمهوری اسلامی بودم و طبق قاعده دوربین را برداشتم و به همراه آقای بهبودی که خبرنگار روزنامه بود- عازم منطقه شدیم.
عملیات والفجر 10 از ارتفاعات شاخ شمیران و جنوب دریاچه سد دربندی خان شروع شده بود. از آن عملیاتهایی بود که فکر کنم بچه‏های ما چند ماهی برایش برنامه ریخته بودند. این از صمیمیتی که بچه‏های ما با کردهای منطقه و به خصوص حلبچه پیدا کرده بودند کاملاً پیدا بود. این صمیمیت چیزی نبود که در همان یکی دو روز عملیات ایجاد شده باشد. در حقیقت کردها راه را برای ما باز کرده بودند و حتی قبل از عملیات، خیلی از نیروهای ما در خانه‏های مردم حلبچه زندگی کرده بودند. کردهای منطقه نسبت به صدام کینه دیرینه داشتند و با ایرانی‏ها راحت تر کنار می‏آمدند.  چند تا از عکس‏های من این صمیمیت را نشان می‏دهند. از آن طرف، وجود نیروهای ما هم برای کردها امنیت را به همراه داشت. چون در همان دوران صدام در عملیاتی که اگر اشتباه نکنم اسمش را انفال گذاشته بود، شروع به قتل عام کردهای عراق کرده بود.
ما از روز قبل وارد منطقه عملیاتی شده بودیم. اتفاقاً صبح همان روز هم در حلبچه گشتی زده بودیم و با مردمش حال و احوالی کرده بودیم. برای رسیدن به حلبچه هم از دریاچه دربندیخان گذشتیم و بعد از گذشتن از یک بلندی وارد شهر شدیم.

حلبچه چقدر وسعت داشت؟
حلبچه خیلی بزرگ نبود. اندازه شهرهای ده هزار نفری خودمان. یعنی پانصد یا هزار خانوار در آن زندگی می‏کردند و یکی دو تا خیابان اصلی داشت. آنهایی هم که گرفتار بمب شیمیایی شدند، خانواده‏هایی بودند که هیچ جایی را جز حلبچه نداشتند. خیلی از آنها، قبل از اینکه حلبچه درگیر جنگ بشود، از یا از آنجا رفته بودند یا به کمک ایران به سمت نوسود رفته بودند. یعنی داخل شهر افرادی بودند که هیچ  جان پناهی جز گوشه اتاق‏های خانه‏هایشان نداشتند.

در لحظه بمباران چند نفر خبرنگار و عکاس آنجا بودید؟
عکاس‏ها که فقط من بودم و احمد ناطقی. عکاس‏های دیگر مثل سعید جان بزرگی یکی دو روز بعد رسیدند که روی اجساد را حتی پودر آهک پاشیده بودند.
غیر از آقای بهبودی فکر کنم یک یا دو خبرنگار دیگر هم از خبرگزاری جمهوری اسلامی از همدان بودند که اسم‏هایشان در خاطرم نیست.

بمباران در چه روزی اتفاق افتاد؟ ساعتش را به یاد دارید؟
25ام اسفند بود. آن روز از صبح در میان مردم کرد منطقه بودیم و روز دومی بود که من در منطقه بودم. خاطرم هست که کمی هم خستگی به ما چیره شده بود. زمانی که بمباران شروع شد ما تازه داشتیم نهار می‏خوردیم. صدای اذان از بلندگوهای سپاه یا مساجد شنیده می‏شد. شهر درست زیر پای ما بود. ما در یک سراشیبی مشرف به حلبچه نشسته بودیم، در جاده‏ای ‏که به اربیل و سلیمانیه منتهی می‏شد.  یک پادگان کوچک هم  جلوی چشم ما بود که عراقی‏ها رهایش کرده بودند و نیروهای ما هم با آن کاری نداشتند. انگار شهر از حالت جنگی خارج شده بود و مردم در حال رفت و آمد عادی خودشان بودند. هوا آن قدر مطبوع بود که از آدم را از خود بی خود می‏کرد. آفتاب ملایمی می‏تابید و دامنه دشت‏ها همه سرسبز بود. یعنی حلبچه قبل از بمباران یک بهشت واقعی بود. شرایط طوری شده بود که اصلاً جنگ را فراموش کرده بودیم. از بس که آرامش و زیبایی در میان مردم و منطقه موج می‏زد. راحت بگویم، داشتیم با مردم آنجا زندگی می‏کردیم. درست یک ساعت قبل از بمباران وقتی شهید احمد کاظمی با خودروی جنگی از کنار ما رد شد – تا به سمت بچه‏های لشکر نجف برود - و به سمت ما غذا پرتاب کرد، تازه یادمان افتاد که وسط جنگ هستیم. یعنی وقتی آن وانت جنگی را دیدیم به یادمان آمد که در منطقه جنگی قرار داریم. حلبچه بهشت بود. ما در بهشت بودیم که تبدیل به جهنم شد.

یک باره از دور دیدیم که از چند جای مختلف شهر دود سفید بلند شد. ما اصلاً فکرش را نمی‏کردیم که بمب شیمیایی باشد. صدای انفجار بمب‏ها خیلی کم بود و دود خیلی بلند و بالایی هم نداشت. من حتی صدای شیرجه هواپیماها به سمت شهر را هم نشنیدم. چون گوش‏هایم به خاطر سال‏ها حضور در مناطق جنگی سنگین شده بودند. یکی از بچه‏ها  - فکر کنم آقای بهبودی بود – همین طوری وسط نهار خوردن گفت: «مثل اینکه دوباره بمباران کردند!» من هم بی خیال یکی دو تا فحش دادم که فلان فلان شده‏ها نمی‏گذارند نهارمان را بخوریم. بعد آقای بهبودی که از همه کنجکاوتر بود به ما گفت بیایید برویم ببینیم چه خبر شده. ما هم راه افتادیم و فکر کنم بعد از 5-6 دقیقه به خیابان اصلی حلبچه رسیدیم و منظره‏ای ‏دیدیم که‏هاج و واجمان کرد. خیابانی پر از آدم‏هایی کشته شده و یا در حال جان دادن!

من بویی حس نمی‏کردم اما احمد ناطقی و آقای بهبودی شیمیایی را تشخیص داده بودند.

همانطور که از عکس‏ها پیداست، ما در زمانی عکس می‏گرفتیم که این مردم در حال جان دادن بودند. از بچه‏هایی عکس انداختیم که در حال خرخر کردن بودند و یا از دهانشان داشت کف بیرون می‏آمد و نیمه جان بودند. آنها در حال جان دادن به ما نگاه می‏کردند و ما از آنها عکس می‏انداختیم. یادآوری آن نگاه‏های ملتمسانه و تلخ و آن صدای خرخر گلوی کودکان هنوز هم مرا می‏آزارد...

بیشتر از این که عکس بگیریم، کمک می‏کردیم. نهایت تلاشمان این بود که چند نفر باقی مانده را زنده از این مهلکه بیرون ببریم. چون تنها بودیم و همه از منطقه فرار کرده بودند. آقای بهبودی خبرها را چند ساعت بعد از حادثه تنظیم کرد. کارمان این بود که در خیابان‏ها فریاد بزنیم و از کسانی که رفته بودند بخواهیم برگردند و یا حتی درب خانه‏ها را می‏شکستیم و وارد منازل می‏شدیم تا شاید در میان جسد‏ها، آدم‏های زنده را پیدا کنیم و نجات بدهیم. با فریادهای ما بود که باقی هم آمدند و کمک کردند. اما با همه این تلاشهایمان که تا غروب آن روز طول کشید، حداکثر 14 یا 15 نفر را توانستیم نجات بدهیم. عکس‏هایی را هم که در لا به لای این امدادها می‏گرفتیم مدیون مهارت و سرعتمان در عکاسی بود.

چطور خودتان گرفتار گازهای شیمیایی نشدید؟
البته اذیت شدیم. اما چون 5 دقیقه اول در محل بمباران نبودیم، مثل مردم آنجا شیمیایی نشدیم. در ثانی ما در یک بلندی نشسته بودیم و اتفاقاً آن روز باد ملایمی هم می‏وزید که گازها را خیلی زود از سطح شهر پاک کرد. حتی مجهز به ماسک ضد شیمیایی هم بودیم، اما استفاده نکردیم. اما آنهایی که داخل خانه‏ها بودند، بیشتر و بدتر شیمیایی شده بودند. چون حلبچه در پایین دست یک سرازیری بود و این گازها در سطح زمین حرکت می‏کردند و وارد خانه‏ها می‏شدند. اما ما در لحظه بمباران تقریباً روی بلندی بودیم.

عکاسی در حلبچه چگونه بود؟
ببینید من در آن جا حرفه‏ای ‏کار کردم. احمد ناطقی هم همین کار را می‏کرد. یعنی در تمام عکسهایم به عنوان عکاس جمهوری اسلامی ایران، تلاش می‏کردم که سندی تهیه کنم که در آن جنایت‏های جنگی عراق مشخص شود و نشان دهم که این عمل به دست ایرانی‏ها اتفاق نیافتاده. حتی عکس‏هایی که صبح بمباران هم انداختیم، این دوستی بین ما و کردها را نشان می‏دهد. این یک نوع سلاح مقابله است. من آن روز بیست حلقه عکس گرفتم. آنقدر عکس انداختم که دیگر چشمهایم تار شده بودند. دوربینم موتور درایو نداشت. اما آن قدر مهارت و سرعت داشتم که مثل دکمه‏های پیانو با دکمه‏های دوربین بازی می‏کردم و نگاتیو‏ها را به جلو می‏بردم. در یک آن می‏توانستم شانزده عکس پشت سر هم از یک سوژه بیاندازم. اما باز هم در مقابل جنایتی که اتفاق افتاد، این عکس‏ها کوچک‏اند‏. شما اصلاً نمی‏توانید وسعت و شدت این جنایت را تصور کنید.

قربانیان چطور بودند؟
خیلی‏هایشان کنج خانه‏هایشان افتاده بودند و داخل کوچه‏ها بیشتر بچه‏هایی بودند که هنگام بمباران مشغول بازی بودند. همان اول کار به دو کودک رسیدیم که بی حال یک گوشه خیابان افتاده بودند و از گلویشان صدای خرخر گوش خراشی بلند می‏شد. این دو کودک فقط به ما نگاه می‏کردند و هیچ زخمی روی بدنشان نبود. یعنی هیچ کس زخمی نشده بود. همه روی زمین افتاده بودند و یا بی حال به یک نقطه خیره شده بودند و یا از دهانشان کف بیرون زده بود. آنهایی که زنده مانده بودند هم صدای خرخر خوفناکی از گلوهایشان بیرون می‏آمد. بلافاصله این دو کودک را به عقب بردیم تا به دادشان برسند. عکس‏هایی هم از این دو کودک انداختم که انگار خواهر و برادر بودند. یک وانت پر از جسد هم آنجا بود که معلوم بود عده‏ای ‏قصد بیرون رفتن از منطقه را داشتند که گاز زمین گیرشان کرده بود. همه آنها کشته شده بودند. در همان خیابان بود که آن عکس جهانی را گرفتیم که مردی به همراه نوزادی در بغلش روی سکوی ورودی یک خانه افتاده بودند.

وقتی که از افراد نیمه جان یا کشته شده‏ها عکس می‏انداختید چه حسی داشتید؟
احساس بسیار بدی بود. اولاً به خاطر صحنه بسیار بدی پیش رویم بود و در آن انسان‏ها مثل موجودات شکار شده کف خیابان افتاده بودند و دوماً به خاطر خودم که مثل لاشخور داشتم از جان دادن آنها عکس می‏انداختم و کاری برای نجاتشان از دستم  بر نمی‏آمد. من آن روز بی نهایت از خودم متنفر شدم. چون داشتم شکم دوربینم را از مرگ آنها سیر می‏کردم. آن هم چه کسانی؟ زنان و کودکان بی پناه که در لحظه‏های آخر زندگی مظلومانه خرخر می‏کردند.

 شما باید عکس‏های زیادی از حلبچه گرفته باشید. اما تعداد کمی از آنها منتشر و جهانی شدند. باقی عکس‏ها چه شدند؟
نفهمیدم. چون نگاتیوها را از من گرفتند تا به عنوان سندی برای بیگناهی جمهوری اسلامی به سازمان ملل بفرستند که رئیس وقت آن آقای خاویر پرز دکوئیار بود. آن موقع‏ها هم که امکانات امروزی را نداشتیم که یک کپی از عکس را برای خودمان نگه داریم. بعلاوه من برای روزنامه جمهوری اسلامی کار می‏کردم و عکاس مستقل نبودم.

دلیل این بمباران شیمیایی چه بود و چرا صدام مردم خودش را قتل عام کرد؟
مهمتریت دلیل عصبانیت صدام و در کل رژیم بعث، همکاری کردهای منطقه با ایرانی‏ها بود. در حقیقت انگار حلبچه شهر ما بود. کردها خیلی راحت با ما کنار آمده بودند. منطقه دست نیروهای ایرانی بود. اما او از خیر مردم کشور خودش هم گذشته بود. درست است که صدام با کردهای عراق رابطه خوبی نداشت، اما کینه رژیم بعث نسبت به مردم حلبچه خیلی عمیق تر از باقی کردها بود. به خاطر این که این مردم با نیروهای دشمن که ما بودیم همکاری کرده بودند. ما در جنگ به خیلی از نقاط مرزی حمله کرده بودیم. اما شما می‏بینید که فقط در حلبچه این اتفاق می‏افتد. به گمان من ما هم به نحوی در بمباران شدن حلبچه مقصریم.

کردهای عراق در آن دوره خیلی بی پناه بودند. از طرف هیچ کشوری حمایت نمی‏شدند و صدام در داخل کشور هر بلایی که دلش می‏خواست، آزادانه به سر آنها می‏آورد. آن وقت تنها کشوری که می‏آید و به یک عده از اینها پناه می‏دهد ایران است که آن هم با این واکنش شدید صدام روبرو می‏شود. یعنی وسعت جنایت به نسبت مساحت منطقه خیلی زیاد است. یک منطقه کوچک چرا باید حدود 5000 قربانی بدهد؟ آن هم این طیف از مردم بی دفاع که اکثراً زن و کودک بودند. هدف بعثی‏ها نیروهای نظامی ما یا مردم ما نبودند.
ما در سردشت هم به همین شدت و بی رحمی توسط عراق بمباران شیمیایی شدیم. قبل از آن هم در عملیات خیبر هم بچه‏های ما گرفتار بمب‏های شیمیایی شده بودند. حتی در آن روز در ارتفاعات شاخ شمیران هم بچه‏های ما را شیمیایی کرده بودند. اما سردشت داخل خاک ایران بود و در خیبر و شاخ شمیران هم نیروهای رزمی بمباران شدند. چیزی که حلبچه را جهانی کرد این بود که صدام خاک خودش را بمباران کرد. یعنی به جای اینکه از مردم بی دفاع خودش محافظت کند، آنها را بمباران شیمیایی کرد.
جالب اینجاست که بلافاصله بعد از بمباران شیمیایی، صدام مدعی شد که این عمل، به دست ایرانی‏ها انجام شده است. اما وقتی که عکس‏ها منتشر می‏شوند، ورق بر می‏گردد.

پس از عکس‏هایی که انداخته‏اید‏ راضی هستید؟
ببینید، در اینکه من عکس‏های خوبی از این جنایت انداخته ام شکی نیست. در کل عکاسی من و احمد ناطقی باعث آشکار شدن این جنایت شد. اما نوع عکاسی که من انجام داده ام باعث شده برخی چیزهای آشکار در عکس‏ها پنهان شوند. یعنی چندان از خودم در حلبچه راضی نیستم. اگر از هنر عکاسی اطلاع داشته باشید، می‏دانید که نوع عکاسی و تنظیمات مختلف زاویه دوربین و عمق میدان و ... باعث می‏شوند که از یک سوژه اقتباس‏های مختلف شود.
در حلبچه هدف عکس‏های من، بیش از این که نشان دادن جنایت بشری باشد، این بود که سندی باشد در مورد جنایت صدام و این که بگوییم این کار را صدام کرده، نه جمهوری اسلامی. یعنی یک نگاه ایدئولوژیک پشت عکس‏ها بود. اگر عکس‏هایم را ببینید به راحتی رد پای صدام را در جنایت‏ها و تصاویر می‏بینید. در صورتی که در اصل نیروهای مهاجم ایرانی بودند. ما بودیم که حلبچه و منطقه شاخ شمیران و دربندیخان را که در خاک عراق بودند تصرف کرده بودیم. اما عکس‏های من سندی بودند برای برائت نیروهای ایرانی از این جنایت. شما در عکس‏های من می‏بینید که ما ایرانی‏ها به راحتی در حال رفت و آمد در حلبچه و معاشرت با مردم کرد منطقه و یا در حال امدادرسانی به مجروحان شیمیایی هستیم.

اگر به عقب برگردید و بار دیگر به حلبچه زخم خورده وارد شوید، باز هم عکس می‏گیرید؟
بله. صد در صد. اما این بار نگاهم را عمیق تر و دیدم را بازتر می‏کنم. یعنی عکس‏هایی می‏اندازم که با نگاه جهانی و بشردوستانه باشد. عکس‏هایی می‏اندازم که  منتهای عمق یک فاجعه انسانی را به تصویر بکشند. یعنی جهت ماجرا را عوض می‏کردم. جنایت حلبچه کمتر از جنایت‏های بزرگ دیگر دنیا نیست. من حالا که فکر می‏کنم می‏بینم باید زبان آن انسانی که داشت با مرگ دست و پنجه می‏زد را به تصویر می‏کشیدم. حال باقی برداشت‏هایی که مربوط به سیاست و جنگ دو کشور بود هم خواه نا خواه از آنها اقتباس می‏شد. درست است که ما در حلبچه جنایت‏ها را به تصویر کشیدیم. اما نیم نگاهی هم به اوضاع سیاسی داشتیم تا بی گناهی کشور ایران را هم به اثبات برسانیم و بگوییم این دشمن ماست که جنایتکار است، نه ما. در صورتی که فریاد مرگ یک انسان بسیار قوی تر و اثرگذارتر است. یعنی اگر این عکس‏ها آن طور که باید و شاید، قدرت می‏داشتند، می‏توانستند برای جلوگیری از جنایت‏های جنگی بعدی موثر واقع شوند. اما بعد از حلبچه ما باز هم جنایت‏های جنگی زیادی می‏بینیم. در حقیقت ماهیت و ذات عکاسی از یک صحنه بسیار مهم است. درست است که تعدادی از عکس‏های ما لرزه بر اندام مخاطب می‏اندازند، اما نه همه عکس‏ها. نکته دوم این است که  عکس‏های ما مخاطب‏های جهانی ندارند. چون زاویه دید ما کمی هم به سمت سیاست کج شده بود و جغرافیای عکس‏ها را به حلبچه و مناقشات ایران و عراق محدود کرده بود. در صورتی که جنایت حلبچه دست کمی از جنایت هیروشیما نداشت که بعد 70 سال هنوز بر سر زبان‏هاست و انسان حلبچه هیچ چیزی کمتر از انسان ژاپن نداشت. حال می‏بینیم که حلبچه را کسی نمی‏شناسد. جنایتی که خود غرب ابزار آن را در اختیار صدام گذاشته بود.
 جالب اینجاست که در خود ایران هم زیاد به حلبچه پرداخته نمی‏شود. در صورتی که کردها خیلی به ما خدمت کردند و باید قبول کنیم که ما هم در جنایت حلبچه قدری مقصریم. باید قبول کنیم که حضور ما در حلبچه بود که به صدام بهانه این جنایت را داد.  باید قبول کنیم که کردهای حلبچه خدمت بزرگی به ما کردند. آنها مسیر یکی از بزرگ ترین عملیات‏های ایران را به خاک عراق فراهم کرده بودند. ولی هر سال تمام هم و غم ما در مورد حلبچه به یکی دو تا ستون روزنامه ختم می‏شود و خداحافظ تا سال بعد.

 به عنوان یک عکاس جنگ که به قول خودتان «سال‏ها در تمام میدان‏های جنگ ایران و عراق پرسه» زده‏اید‏، زخم‏های کهنه جنگ بر پیکر جامعه را چگونه تفسیر می‏کنید؟
متاسفانه ما زخم‏های جنگ را التیام ندادیم. بلکه به هر روشی آنها را حساس و یا برجسته کردیم. ما به جای آن که مثل ژاپن  از زخم‏ها عبرت بگیریم و در جهت بازسازی جامعه و التیام آن‏ها اقدام کنیم، فقط به بزرگ کردن آنها و تازه کردنشان پرداخته ایم. کاری که روح جامعه را از جنگ آزرده کرده است. ما هیچ کار بنیادی و اساسی در این راه انجام نداده ایم.
عکاس جنگ، بعد از جنگ کشته شد. لابد چطور؟ خیلی راحت. وقتی عکاس جنگ را کنار بگذارید، او به فراموشی سپرده می‏شود و به همین راحتی کشته می‏شود. با عکس‏های عکاس جنگ خیلی بازی‏ها شده است، ولی از پرداختن به نقش عکاس جنگ در شکار این سوژه‏ها خبری نیست؛ عکاس جنگ پشت دوربین بود و در قاب دوربین نیافتاد. اما آنچه که او به عنوان سند یک واقعه و یا سند رشادت یک سرباز یا فرمانده انداخت، باعث مستندسازی حوادث، تایید گفته‏ها و البته سهم خواهی برخی افراد شد.

آیا بعد از جنگ به حلبچه رفته‏اید‏؟
بله. سال 1387 یک بار دیگر رفتم. حلبچه را به دو قسمت تبدیل کرده‏اند‏. حلبچه قدیم که تقریباً ویرانه و خالی از سکنه است و به نوعی موزه جنگ است و حلبچه جدید که مسکونی است و مردم در آنجا زندگی می‏کنند.

آیا هنوز زیباست؟
بله. اتفاقاً این بار هم اسفندماه بود که رفتم و حلبچه همان آب و هوایی را داشت که قبلاً تجربه کرده بودم و البته خیلی آباد شده بود. باید بگویم که دوست دارم دوباره به حلبچه سفر کنم و خواهم کرد به زودی.



http://www.ohwm.ir/show.php?id=1699
تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.