شماره 105    |    25 بهمن 1391



کتابخانۀ تاریخ شفاهی باستان شناسی -1

«در سپهر فرهنگ ایرانی» با «سید منصور سید سجادی»

اشاره: قرار گفتگو با دکتر سید منصور سیدسجادی خیلی ساده و بی مقدمه، در روزی که به همراه استاد میرعابدین کابلی به دفتر مجله آمده بودند. گذاشته شد و چون او شخصیتی صمیمی و بی تکلف دارد گفت و گویی گرم و گیرا در گرفت. وقت اما مجال نداد و صحبت در جلسه ای دیگر هم ادامه یافت. حاصل این گفت و گوی چند ساعته را که متن آن قبلا به رؤیت ایشان رسیده است در  ادامه می خوانید.

باستان پژوهی:کمتر دیده ایم که دربارۀ خودتان در جایی سخن گفته باشید اگر موافق باشید. اگر موافق باشید، از همین جا آغاز کنیم. دربارۀ زادگاه کودکی، علایقی که منجر به روی آوردن به حرفۀ باستان شناسی شد و از تحصیلاتتان بگویید.
سید سجادی: من اصالتا آذربایجانی ام. در واقع از طرف پدری از روستای سابق زنوزـ که امروزه شهر شده ـ دراستان آذربایجان شرقی هستم. از طرف مادری هم، باز پنجاه درصد  تبارم به سیه چشمۀ ماکو در آذربایجان غربی می رسد و پنجاه درصد هم تهرانی سنگلجی ام. با این حال، من درسال 1327 خ درکرج درجایی که امروزه آنجا ادارۀ میراث فرهنگی کرج محسوب می شود، به دنیا آمده ام. آنجا کاروانسرایی است که منزل خشت و گلی ما در نزدیکی آن کاروانسرا واقع شده بود که البته اکنون تبدیل به میدان شده است.

باستان پژوهی: پدر چه کار می کردند؟
سید سجادی: پدرم کارمند شهرداری کرج بود و پیش از انقلاب، قبل از بازنشسته شدن، آخرین سمت شان مدیر کلی امور اداری ـ مالی شهرداری بود. فکر می کنم پدرم حدود 22سال داشت که به تهران آمده است. هنگامی که آمد ـ چون شخص با سوادی بود و آن موقع افراد با سواد خصوصا در روستاها کم بودندـ در ابتدا مثل همۀ مهاجران سرگردان بود و شغل خاصی نداشت و کارهای متفرقه مثل فرش فروشی انجام می داد، اما چون سواد داشت پس از یکی دوسال در شهرداری کرج به عنوان یک کارمند ساده استخدام شدند. بعدا درس را ادامه داد و دیپلم هم گرفته بود و درهمان ادارۀ شهرداری می مانَد تا این که 7/8 ماه قبل از انقلاب بازنشسته می شوند.


باستان پژوهی: تا بیست و دو سالگی که به تهران نیامده بود در کجا تحصیل کرده بود؟
سید سجادی: نکتۀ جالبی را پرسیدید. زنوز با این که در 1310خ روستایی بیش نبود اما صرف نظر از مکتب خانه، مدرسه هم داشت. آدمهای بزرگ و معروفی هم از آن جا بلند شده اند؛ مثلا آیت ا...زنوزی. اغلب هم پسوند «زنوزی» را حفظ کرده اند؛ هر چند که درشناسنامه ما این پسوند افتاده است و دیگر وجود ندارد. این مسأله  هم به این دلیل بوده که یکی دو شاخه از فامیل از هم جدا شده اند، «سجادی زنوز» و ما شدیم «سید سجادی». پدر درس می خواند اما نه همیشه. چون پدربزرگم و خانواده اش درآن جا باغ و مایملک متوسطی داشتند و محصولات باغی آن جا هم خیلی معروف بود، به باغداری و کارهایی از این دست می پرداخته است. با این حال، مدتی به مکتب خانه رفته و سواد آموخته بود. پدربزرگ مادری ام هم کارهای مکانیکی انجام می داد و آن زمان چند تراکتور داشت. من خیلی کم سال ـ شاید پنج ساله ـ بودم اما یادم است که مرا با خودش بیرون میبرد . یادم است  که مرا به روستای کُلین  ـ کلینی ها از همانجا هستندـ می برد که درآن جا زمین اجاره کرده بود. چون تراکتور داشت کشاورزی مکانیزه میکرد. اولین برخورد و دید باستان شناسی من در آن جا بود. یادم است که درآن جا امامزاده ای وجود داشت (که شاید هنوز هم وجود داشته باشد). بنای این امامزاده بر روی تپه ای قرار گرفته بود که روی آن تپه مملو از سفالهای دورۀ اسلامی بود. حالا شما خواهید گفت که یک بچه چطور تشخیص داده که آن سفالها مربوط به دورۀ اسلامی است!(می خندد) ساده است. الان این طور حدس می زنم! چون سفالها لعاب داشتند.
من برای مدتی، تا زمانی که مدرسه بروم، با پدربزرگ و مادر بزرگ مادری ام زندگی می کردم. از سه برادر فقط دو تا به تهران می آیند. درواقع، از طرف پدری مهاجرتی صورت گرفته، از طرف خانوادۀ مادری هم مهاجرتی صورت گرفته بود. البته همۀ خانوادۀ مادری تهران نیامدند. عموی مادر من به وزارت فرهنگ رفت و در بخش ثبت و ضبط (اندیکاتور نویسی) مشغول کار شد. اما پدر و مادر من درهمان جا بود و سپس تصمیم به آمدن به تهران گرفت که البته به تهران نرفت و به کرج آمد. با این حال، چون تراکتور داشت و کمی کار مکانیکی بلد بود، برخی از زمین داران بزرگ هم به کار می دادند. اما چون دو سه تا تراکتور داشت شاخص و شناخته شده بود. این که دربارۀ روستای کلین صحبت کردم از همان مواردی بود که زمین اجاره کرده بودند.


باستان پژوهی: آخرین باری که به زنوز رفتید چه موقع بود؟
سید سجادی: خیلی وقت پیش، و البته برایم خوشایند نبود. چون باغ را اقوام فروخته بودند و به جای آن ساختمان های آجری و آلومینیومی ایجاد شده بود؛ هر چند که هم چنان جای بسیار با صفایی است.هنوز هم وقتی مجسم می کنم که کودک بودیم و در آن باغها می دویدیم واقعا هیجان انگیز است،  اما به هر حال آن بهشت کودکی دیگر نیست و از بین رفته است. زمانی که به زنوز رفته بودم، به همراه یکی از دوستان قدیمی به جایی رفتیم که میدانگاهی بود و آسفالت شده بود. گفت اینجا را می شناسی؟ نشناختم! جای خانۀ پدری ما بود که دیگر ویران شده بود.

باستان پژوهی: دربارۀ تحصیلاتتان بگوئید.
سید سجادی: دستان را کرج بودم. نامش «دبستان فارابی»بود که بعدا عوض کردندو نامش را «دبستان دکتر مرادیان» گذاشتند.الان به خاطر ندارم که دکتر مرادیان چه کسی بوده است. اسم فارابی رابه دبیرستان آن جا دادند. دبیرستان راهم آن جا بودم، سه سال اول تحصیل دبیرستان فارابی درس خواندم و بعد چون می خواستم رشتۀ ادبی بخوانم به دبیرستان دهخدا رفتم. یک بار کلاس هشتم مردود شدم، احتمالا به خاطر درس فیزیک! ولی یکی از خوشبختی های من این بود که دبیر علوم خوبی داشتیم. دبیر طبیعی ما آقای ذوالقدر (آقای ذوالقدر همیشه در سال نو پای تخته می نوشت: «هر روز که گناهی نکنیم عید است»). یک دبیر ادبیات درجۀ یک داشتیم که گمان میکنم الان هم از پژوهندگان ادبی تراز اول کشورباشد، فکر می کنم نام او آقای دکتر شیخ الاسلامی(؟) بود. یامعلم دیگری داشتیم به نام آقای نجفی(فریدون تنکابنی) که معروف است و آنجا به ما درس داده اند. مقصودم این است که  درکنار برخی دبیرهایی که کم سواد، وقت گذران و تنبل هستند و متأسفانه چنین افرادی همه جا هست، بخت خوبی داشتم و دبیر های خوبی هم دیده ام. بنابه دلایلی درکلاس دهم مجبور به ترک تحصیل شدم و بعد ناچار شدم دو سال آخر راـ آن موقع دبیرستان 12 سال بودـ درکلاس های شبانه «خوارزمی» درس بخوانم. بعد کنکور دادم و درهمان اولین آزمون پذیرفته شدم و به دانشگاه ادبیات دانشگاه تهران رفتم.

باستان پژوهی: علت علاقه به باستان شناسی چه بود؟
سید سجادی: یکی این که اصولا از همان کودکی با مسائل تاریخی علاقه ای برقرار بود.   درخانوادۀ ما که خانوادۀ متوسطی بود و هنوزم است، کتاب وجود داشت و رد و بدل می شد. مادرم مجلات فرهنگی را همیشه مشترک بود. آن موقع کرج پنجاه سال پیش که شهرکی بیش نبود با مثلا 20 هزار نفر جمعیت، ما کتاب می خواندیم و مجلات را می دیدیم. مثلا مرا مشترک مجلۀ دانش آموز کرده بودندکه بعدا مجلۀ کودکان،کیهان بچه ها و...هم مد و مرسوم شد. بنابر این، از همان اول در خانوادۀ ما کتاب خواندن رواج داشت. پدرم غیر از قرآن که می خواندـ البته مذهبی کاملا معتدل بودـ و غیر از آثار حافظ و سعدی و مولوی بلخی هم که درخانه ما وجود داشت و خوانده می شد، اهل خواندن کتابهای  دیگر مثل داستان و رمان و ...هم بود. شاید اولین کتاب رسمی ای که من خواندم ـ و البته چیز زیادی از آن نفهمیدم ـ بینوایان ویکتور هوگو بود. در واقع یازده سالم بود که دایی ام بینوایان را به من هدیه داد. من خواندم، اما این که چه خواندم و آن موقع چقدر فهمیدم بحث دیگریست! یعنی این آشنایی و تمرین و علاقه به مطالعه درمن وجود داشت. تاریخ و جغرافیا هم برایم شیرین بود. 
شاید حوالی کلاس ششم دبستان بود که به تدریج جرقه هایی در علائق ام زده شدو بیشتر  به تاریخ علاقمند شدم و هر چیزی را به تاریخ ربط می دادم. اما اساسا شناختی از باستان شناسی نداشتم و هیچ برنامه یا آگاهی پیشینی نسبت به رشته ای به نام باستان شناسی در من نبود. بنابر این، تحصیلم در باستان شناسی به اعتباری تصادفی بود. سال 1347 که من دیپلمه دبیرستان خوارزمی و البته کتابخون هم بودم، وقتی به دانشگاه وارد شدم اصلا نمی دانستم رشته ای به نام باستان شناسی وجود دارد. یعنی اطلاع رسانی نبود که بدانیم چه رشته هایی وجود دارد.آن موقع چند رشته وجود داشت که خیلی معروف بود؛ مثلا اگر معدل کسی بالا بود جامعه شناسی یا روان شناسی انتخاب می کرد و باستان شناسی از رشته های کم شناخته و مغفول بود. من هم درحقیقت قصد داشتم رشتۀ حقوق بخوانم اما نمراتم به آن سطح نرسد  ناچار به دانشکدۀ ادبیات رفتم که البته از این بابت خوشحالم. در آن جا ناگهان متوجه شدم رشته ای به نام «باستان شناسی» وجود دارد. سال 1347 وارد دانشگاه شدم، یک سال در«بهارستان» دروس عمومی خواندیم و بعد بر اساس معدل می بایست انتخاب رشته می کردیم. در این زمان به دانشگاه تهران آمدم و آنجا فهمیدم که رشته ای به نام باستان شناسی وجود دارد. باستان شناسی آن قدر کم اهمیت و ناشناخته بود که با پایین ترین رتبه قابل انتخاب بود.

باستان پژوهی: چه کسانی در آن سالها در گروه باستان شناسی دانشگاه تهران استاد شما بودند؟
سید سجادی: دکتر نگهبان رئیس گروه بود، خان دکتر سیمین دانشور هم «زیبایی شناسی» درس می گفتند. مرحوم دکتر عباس زمانی، آقای دکتر فرخ ملک زاده و آقای رضا مستوفی فرد هم بودند. اینها استادان اصل ما محسوب می شدند. آقای فرزانگان هم بودند که زرتشتی و البته مربی بودند و بیشتر کارهای مؤسسه باستان شناسی را انجام می دادند. درکنار اینها، استادانی مثل دکتر منوچهر ستوده، دکتر عباس زریاب خویی، دکتر رضوانی که تاریخ درس می دادند و دکتر بهمنش هم بودند که تاریخ بین الملل درس می گفتند. البته دروس فرعی دیگری هم بودند.مثلا خانم شیرین بیانی که تاریخ درس می دادند.

باستان پژوهی: همکلاسی ها چطور؟
سید سجادی: همکلاسی های من بیشتر یا دبیر بودند یانظامی! چون این افراد می آمدند تا برای ارتقاء شغلی مدرکی بگیرند و بروند. از میان افراد باستان شناس، که البته نه هم دوره ای بلکه همکلاسی بودند، می توان به آقای حسن قره خانی، عقیل عابدی، احمد امیری (که بازنشسته شده) اشاره کنم. نیک بختی من این بود که به «اداره کل باستان شناسی» رفتم کسانی که به «ادارۀ ابنیه و بافت» و جاهایی از این دست رفتند تا حد زیادی از کارهای پژوهشی در افتادند. آقای میرعابدین کابلی، مسعود آذرنوش و حسین بختیاری که بیشتر با هم بودند، قبل از من بودند؛ یعنی وقتی آنها در«مرکز باستان شناسی» کار می کردند من تازه سال سوم یا چهارم رشتۀ باستان شناسی بودم. در واقع دورۀ پس از آنها باستانشناسی بیرون نداد. دورۀ پس از من هم همین طور بود. اما بعد از آن خوب بود و کسانی مثل آقای جلیل گلشن، ناصر نورزاده چگینی ، خانم آرمان شیشه گر، دکتر عباس علیزاده و...آمدند و به نظرم این دوره از نظر خروجی باستان شناسی ممتاز بود.

باستان پژوهی: شما چطور جذب مرکز باستان شناسی شدید؟
سیدسجادی: آن موقع کنکور سراسری می گذاشتند و بعد از آن می بایست در آزمون تخصصی شرکت می کردیم. درحقیقت، کنکوری بود که برای ورود به هر زمینۀ شغلی ای باید از این کنکور می گذشتیم. من آن جا قبول شدم، البته هنوز سربازی ام تمام نشده بود. مرکز باستان شناسی سه نفر را استخدام می کرد و احتمالا یازده نامزد وجود داشت، من هم شرکت کردم و فکر می کنم تنها من و آقای عابدی قبول شدیم. این مربوط به آخر سال 1351 بود. من لیسانس گرفته بودم. آخر سربازی ام بود و تجربۀ مختصری در کاوش داشتم. قبل از این که به مرکز باستان شناسی بیاییم سه یا چهار فصل کاوش رفته بودیم. بار اول، دکتر نگهبان می خواست کارونسرای محمد آباد خرّه در بویین زهرای قزوین را مرمت و برای اقامت دانشجویان باستان شناسی دانشگاه تهران آماده کند. هنوز آقای دکتر مجید زاده و دکتر ملک شهمیرزادی از امریکا نیامده بودند. اولین کلنگ باستان شناسی ام را از آنجا زدم، هر چند که آنجا خبری از لایۀ باستان شناسی نبود. بیشتر رسوب فضولات حیوانی بود اما سکوهای کاروانسرا آشکار شد و یک سکه هم یافته شد. بعدا دکتر صادق ملک و دکتر یوسف مجیدزاده هم از امریکا آمدند و با توجه به پرانرژی بودنشان خیلی جذاب و خوب بود. ما در کلاسهای درسی چیزی یاد نگرفته بودیم، هر چه آموخته بودیم از دکتر سیمین دانشور، دکتر زریاب خویی و دکتر ستوده یا دکتر ورجاوند بود. دکتر پرویز ورجاوند هم ـ که فراموش کردم از او در میان استادان نام ببرم ـ در دانشگاه تهران استاد ما بود. او از کسانی بود که کلاسش را خیلی خوب اداره میکرد و اشکانی ـ ساسانی درس  می دادند. سایر موارد پر بار نبود. با آمدن دکتر مجید زاده و دکتر ملک ما برای اولین بار در کلاسها اسلاید دیدیم! پیش از آن اصلا و حتی یک اسلاید از یک محوطه یا شیء باستانی را ندیده بودم. ممکن است الان این موضوع خنده دار باشد اما در آن زمان مهم بود. کلاسهای این دو جدی و منظم بود و خیلی سخت گیر بودند.

باستان پژوهی: آیا این مسأله با سایر استادان تضاد ایجاد نمی کرد؟
سید سجادی: چرا، یادم است در آن موقع یکی از استادان با سابقه به دکتر مجید زاده گفته بود که سال اول باید به همۀ دانشجوها نمرۀ «د» بدهی. ایشان گفته بود چرا؟ آن شخص پاسخ داده بود، چون اگر یکبار این کار را بکنی دانشجویان تا آخر عمر از تو حساب می برند. ایشان گفته بودند این موضوع بی ربط است و به هر کس بنا به شایستگی اش «الف» یا«د» می دهم. این جور مسائل تضاد شدیدی ایجاد کرد و بعد پیامدهایی داشت. درواقع نیروی تازه نفس و تحصیل کرده با نیروی قدیمی تر مواجه شده بود و مورد پذیرش قرار نمی گرفت.

منبع: باستان پژوهی، شماره1،انتشار:1390، صفحه 11


http://www.ohwm.ir/show.php?id=1659
تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.