شماره 82    |    18 مرداد 1391



روایتی درباره استاد شفیعی كدكنی

به دیدن فزون آمد از آگهی
باقر صدری نیا

استاد ادبیات فارسی دانشگاه تبریز
در این مجال كوتاه، سخن گفتن از استادی به بزرگی و فر  و فرزانگی دكتر شفیعی كدكنی به غایت برایم دشوار است، سال‌ها عزم و آرزوی آن را داشتم كه درباره او بنویسم و ادای دینی به پاس بزرگی ها و بزرگواری‌ هایش؛‌ اگر نه در خور او، كه در حد بضاعت اندك خویش؛‌ اكنون كه مهربانی دوستان مشوق نگارش این سطورز شده است پای در ركاب سفرم و ذهن آشفته و مغشوش، با این حال دریغم آمد كه مجال فرخنده سخن گفتن از او را از دست بدهم. می دانم كه این چند سطر مشوش نه در خور اوست و نه خوانندگان فهیم،‌اما در این حال و حالت جز بسنده كردن به ذكر چند خاطره از انبوه خاطرات سی و چند ساله و پیشاپیش پوزش خواستن از قصور و تقصیر چه می‌توان كرد.

نخستین دیدار :
روزی از نخستین روزهای مهر 1356 بود در كلاس بزرگ ضلع جنوب شرقی دانشكده ادبیات دانشگا تهران،‌ به گمانم كلاس 327، كه اكنون به تالار استاد عباس اقبال آشتیانی تغییر نام یافته،‌جای سوزن انداختن نبود، كلاس پرپر بود، علاوه بر دانشجویانی كه به طور رسمی درسش را انتخاب كرده بودند، بسیاری نیز از رشته‌ها و دانشكده‌های دیگر آمده بودند،‌ روی یكی از نیمكت‌های ردیف دوم نشسته بودم، كلاس حال و هوای دیگری داشت، انتظار و اشتیاق در نگاه‌ها موج می‌زد،‌پس از چند سال ذوری از دانشگاه و اقامت در فرنگ و ینگه دنیا،‌نخستین بار بود كه استاد به دانشگاه و سر كلاس می‌امد، هر چند غیبت او در این سال‌ها همواره با حضور همراه بود و سرودهای كوچه باغ‌های نیشابورش ورد زبان بسیاری. تا آنجا كه به خاطر دارم با نامش چند سال پیش از ورود از دانشگاه آشنا شده بودم از طریق مجله "نگین" . دكتر محمود عنایت، مقاله‌ای نوشته بود در پاسخ به نقدی درباره گزیده غزلیات شمس، نه آن نقد را خوانده بودم و نه گزیده غزلیات شمس را. اما مقاله او خواندنی بود، گزنده، نیشدار و حریف‌برانداز و سرشار از طنز و تمسخر و برای نو آموزی چون منی كه از دریچه «گین» در جست‌و جوی افق‌‌ها و علایم دیگر بود مجذوب كننده،‌مقاله را به دقت خوانده بودم. چنكه هنوز هم پس از گذشت سالیان دراز،‌برخی از نكات آن را در حافظه دارم. با همین مقاله بود كه نام او در ذهن نوجوانی من حك شد و ماند و ماندگار شد. لحظه‌ها سنگین می‌گذشت، از پشت نیمكت كلاس برخاستم تا سری به سالن بزنم و سراغی از آمدن استاد بگیرم. در میانه راهرو سمت راست كلاس،‌چشمم به مرد جوان سی‌و چند ساله‌ای افتاد كه از روبرو می‌آمد پیراهن و شلوار آبی‌رنگ طرح «لی» بر تن داشت، كمربندش را چنان محكم بسته بود كه چین و چروك انبوه پیراهنش توی چشم می‌زد. فكر كردم از دانشجویان دوره شبانه است كه به هر دلیلی از دوره روزانه درس انتخاب كرده است یا از دانشجویان سالیان گذشته كه احتمالاً سرش بوی قورمه سبزی می‌داده و چند سالی را آب خنك خورده و اكنون دوباره بر سر كلاس و درس برگشته است، گه گاهی دانشجویان از هر دو گروه را كه با ما فاصله سنی داشتند سر كلاس‌ها دیده بودم، بی‌اعتنا از كنارش می‌گذشتم كه با همان لحن صمیمی و خودمانی همیشگی پرسید:

بچه‌ها من با شما كلاس دارم؟ لحظه‌ای هاج و واج ماندم، تا به حال استادی در زیّ و هیأت او ندیده بودم،‌نه كتی بر تن داشت نه كرواتی با موهایی بیش و كم آشفته و در هم، بی‌هیچ هیبت و هیمنه استادی!!! از میان استادان‌مان تنها استاد باستانی پاریزی كروات نمی‌بست،‌ اما همیشه كت و شلوار همرنگ و یكدستی بر تن داشت و احیاناً عصا و كلاهی بر دست! هر چه بود بارها او را در دانشكده و بعد سركلاس تاریخ ایران بعد از اسلام دیده بودیم و با سیما و صدایش خو گرفته بودیم اما...
صفوف مقدم و میانی كلاس وقتی متوجه ورود استاد شدند به احترامش برخاستند، حالا استاد پیش رویمان ایستاده بود. نگاهی به انبوه دانشجویان انداخت، گاهی نگاهش روی كسانی مكث می كرد، گویی یكایك چهره‌ها را می‌كاوید، چند لحظه همین گونه سپری شد، بعد با اشاره به دانشجوییكه در ردیف چهرم نشسته بود، خطاب به جمع گفت: «متأسفانه جز ایشان هیچ یك از شما را نمی‌شناسم.» وقتی آن دانشجو توضیح داد كه چهار سال پیش كه دانشجوی سال اول بوده، گاهی به صورت مستمع آزاد در كلاس‌هایش شركت می‌كرده، همه از حافظه استاد شگفت‌زده شدیم.»
آن سال و یكی دوسال پس از آن با شتاب گذشت، سال‌های پر جوش و خروش و شور و فریاد؛‌یا ما را قرار نشستن در كلاس‌ها نیمه تعطیل و تعطیل بود. بیرون هنگامه‌ای بود و درون آشوب و غوغایی، مگر می‌شد در كلاس نشست و با فراغ خاطر درست خواند یا تناسبی میان درس خواندن و وظیفه مبرم انقلابی ایجاد كرد. ما به سائقه شور جوانی می‌خواستیم فلك را سقف بشكافیم و طرحی نو دراندازیم و بهشت موعود را روی زمین مستقر كنیم. چه احساس غبنی كردم بعدها وقتی به یاد آوردم كه از آن چند درس استاد شفیعی، چنانكه بایسته بود بهره‌ای نبرده‌ام. غبن عظیمی است بر سر چشمه جوشان دانش نشستن و تشنه‌كام از فیض و فیضان آن برخاستن.
باید اعتراف كنم كه در این سال‌ها هنوز دكتر شفیعی را نمی‌شناختیم. با یك مقاله و چند شعر نمی‌شد او را شناخت. ما و دست كم من، بیش از آنكه او را به دانشمندی و فرزانگی و با جوانب و ابعاد گونه‌گون شخصیت بی‌بدیلش بشناسیم،‌صرفاً با پندار خود و تنها از دریچه كوچه‌باغ‌های نیشابورش می‌شناختیم،‌شاعری منادی فریادهای در گلو شكسته عصیان‌گران زمانهع خویش كه می‌توانست یك چریك باشد و یا چریكی كه شاعر و استاد شده بود.
شفیعی این همه بود اما همه این نبود. و ما از او همان توقع را داشتیم كه گمان می‌بردیمو او بی‌گمان با وسعت نظر و دید و دریافتی كه از خود و اوضاع زمانه داشت نمی‌توانست این توقع نابه‌جا را برآورده كند. باید سال‌های دیگر می‌گذشت تا گوشمال ایام، كارگر افتد و بازی نغز روزگار دوباره در پیش آموزگار بنشاندمان.

بازی نغض روزگار و كلاس‌های دكتر شفیعی:
چند سال پس از بسته شدن دانشگاه‌ها و حادثه‌ای كه به انقلاب فرهنگی موسوم شد و باید حدیث آن را در جای دیگر خواند، عاقبت آب‌ها از آسیاب افتاد و در دانشگاه‌ها گشوده شد، برگزاری نخستین آزمون ورودی دوره فوق لیسانس در سال 63 و توفیق حضور دوباره در كلاس‌های درس دكتر شفیعی، پس از چند سال تجربه معلمی در دبیرستان‌ها، در مهر ماه 1364،‌تعطیلی دانشگاه‌ها و تجربه معلمی و لعی برای یادگرفتن، آموختن و قدر استاد دانستن درپی داشت. در همان ترم اول دو درس با دكتر شفیعی داشتیم، سیر آرا و عقاید و متون عرفانی، هر دو درس با تكلیف همراه بود، استاد برای درس سیر آرا، كتاب شرح كتاب شرح‌العقایدالنسفیه سعدالدین تفتازانی را انتخاب كرده بود و برای دروس متون عرفانی رساله قشیریه ابوالقاسم قشیری را همراه یكی،‌ دو متن دیگر؛‌ از نظر استاد فهم دقیق متون ادبی از جمله در گرو شناخت عقاید اشاعره بود و علت انتخاب شرح‌العقاید نیز به همین سبب بود. اما استاد هرگز در كلاس درس به خواندن متن و رفع اشكالات دانشجویان بسنده نمی‌كرد، دیدگاه معتزله را نیز به همراه آراء اشعری طرح می‌كرد. از تأثیر دیدگاه اشاعره بر سر تحول اندیشه دنیای اسلام،‌خاموشی فروغ عقلانیت در پی سیطره تفكر اشعری و افول اندیشه اعتزال و برآیند اجتماعی آن و بسیاری مطالب عمیق و دقیق علمی دیگر نیز سخن می‌گفت و بازتاب دیدگاه‌های كلامی را در متون ادبی نشان می‌داد و چه تأسفی می‌خورد از خاموشی مشعل‌های عقلانیت در دنیای اسلام. با اینكه پیش‌تر آشنایی اجمالی با عقاید معتزله و اشاعره داشتم و اندكی علم كلام به درس خوانده بودم، اما درس استاد شفیعی و رأی آن قیل و قال‌ها بود. از آموخته‌ها و اندوخته‌های آن درس و كلاس هنوز هم در تدریس متون مختلف ادبی و عرفانی به فراوانی بهره می‌برم. به پاس ادای این دین چند سال پیش كه كتاب اندیشه‌های سیاسی معتزله را ترجمه كردم آن را به محضر او تقدیم داشتم اما دریغ كه وقتی كتاب از چاپخانه به در آمد آن تقدیم‌نامه را در سرآغاز خود نداشت!
دكتر شفیعی در این كلاس‌ها به بهانه تكلیفی كه هریك برعهده داشتیم،‌روش تحقیق،‌نحوه سنجش منابع، شیوه تصحیح نسخ خطی و ... را هم به ما آموخت. او هرگز از صرف وقت برای راهنمایی دانشجویانش در خارج از ساعات كلاس مضایقه نمی‌كرد. به یاد دارم كه بارها به درخواست من به بخش نسخه‌های خطی كتابخانه مركزی می‌آمد تا نسخه‌ای را معرفی كند یا در خواندنش یاریم رساند، از جمله یكبار به هنگام نوشتن تكلیف متون عرفانی در جست‌و‌جوی اسناد و پیشینه یك خطبه منسوب به امام علی علیه‌السلام به نام خطبه البیان بودم و بر خلاف آنچه ماسینیون و دیگران در باب ذكر آن در كتاب الّرالمنتظم فی سرّ الاعظم محمدبن طلحه شافعی نوشته بودند آن را در نسخه خطی موجود در كتابخانه مركزی نیافتم، به یاری‌ام آمدند و برگ‌ببرگ آن را از نظر گذراندند تا به من اطمینان دهند كه استنباطم درست بوده است یا نه. دكتر شفیعی همواره یاری‌گر كسانی بود كه به پژوهش و جست‌و‌جو می‌پرداختند. نه تنها با اشراف شگرف خود بر منابع گوناگون یكایك آن‌ها را با مشخصات دقیق معرفی می‌كرد، بلكه در بسیاری از مواقع اگر منبعی در دسترس نبود از كتابخانه شخصی خود به همراه می‌آورد و در اختیار دانشجویانش قرار می‌داد.
او غالباً سر ساعت وارد كلاس می‌شد اما سرساعت كلاس را ترك نمی‌كرد،‌درسش گاهی چندین ساعت ادامه می‌یافت. اگر پرسشی بود و پرسشگری، هرگز از پاسخ دریغ نمی‌ورزید. در مواقعی كه بحث به درازا می‌كشید، لقمه‌ای از جیبش بیرون می‌آوردو در میان درس و بحث می‌خورد، می‌گفت فرشته اصرار كرده است كه بخورم. معده‌اش ناراحت بود و خانمش دلواپس بود كه مبادا ساعت‌ها به درس و گفت‌و‌گو بپردازد و ناراحتی معده‌اش عود كند.
از همین رو اهل دانش و هنر آن روز را برای كوهنوردی برگزیده بودند، در پنجشنبه‌ها پابه‌پای دكتر شفیعی جز در مطالب استثنایی تنها سه‌شنبه‌ها به دانشكده می‌آمد. نخستین سال‌های پس از بازگشایی دانشگاه كمتر كسی جز دانشجویانش در كلاس‌هایش شركت می‌كردند،‌به ویژه در كلاس‌های فوق‌لیسانس و احیاناً دكتری،‌ اما در سال‌های بعد سه‌شنبه‌ها گروه ادبیات حال و هوای دیگری داشت، بسیاری از دانشجویان سابق و لاحق و انبوهی از دوستداران و ارادتمندانش از اطراف و اكناف كشور به قصد دیدار او، طرح پرسشی یا خواندن و نظرخواستن درباره شعری كه سروده بودند به گروه ادبیات می‌آمدند، برخی در كلاس‌ها هم شركت می‌كردند اما بسیاری دیگر روبه‌روی در كلاس استاد ساعت‌ها منتظر می‌ماندند تا كی به در آید. در باب این سه‌شنبه‌ها باید به تفصیل سخن گفت و در جای دیگر، شادروان قیصر امین‌پور یكی از اصحاب این سه‌شنبه‌ها در شعری به زیبایی از آن تصویری به دست داده است. «به راستی روزهای سه‌شنبه پایتخت جهان بود.» در بعضی ترم‌های تحصیلی،‌درسی را در دوره لیسانس تدریس می‌كرد، غالباً مثنوی،‌حافظ، مبانی عرفان و تصوف یا نقد ادبی. این قبیل كلاس‌ها به مراتب پرجمعیت‌تر بود، گاهی دانشجویان ناگزیر سرپا می‌ایستادند یا در راهروهای كلاس روی زمین می‌نشستند،‌برخلاف كلاس‌های فوق‌لیسانس و دكتری كه استاد و دانشجویان دور میز می‌نشستند، در این كلاس‌ها استاد سرپا می‌ایستاد و قدم‌زنان تدریس می‌كرد، آنگاه كه خسته می‌شد به جای صندلی ، روی میز می‌نشست و سخن می‌گفت، حركت دست‌هایش با زیر و بم صدایش هماهنگ می‌شد و به ویژه آنگاه كه شعری می‌خواند یا جمله شاعرانه‌ای: به صحرا رفتم عشق باریده بود... وجه شاعرانه شخصیت دكتر شفیعی در این كلاس‌ها آشكارتر به جلوه در می‌آمد. صدا و لحن او با عواطف و جوشش‌های درونی درهم می‌آمیخت و شفیعی دانشمند جای خود را به شفیعی شاعر می‌داد. این دو وجه از شخصیت دكتر  شفیعی غالباً صورت متوازن داشت،‌اما گه گاهی در میان بحث‌های جدی علمی نیز وجهه شاعرانه شخصیت اوسركی می‌كشید و لحظاتی صبغه متفاوتی به كلام او می‌بخشید. در سلوك اجتماعیش نیز این دو وجه شخصیتش به چشم می‌آمد اما غالباً جنبه شاعرانه آن بارزتر بود. در رفتار و گفتارش با شاگردانش، همیشه صمیمی بود. اگر در كسی ذوقی و اهتمام و استعدادی می‌یافت، تشویقش می‌كرد، چنانكه گاهی تشویق‌هایش مبالغه‌آمیز می‌نمود. اگر كسی مقاله یا كتابی نوشته بودد كه به نظرش سودمند می‌آمد به چاپ آن تشویقش می‌كرد. یادداشتی به ناشری یا نشریه‌ای در معرفی و لزوم چاپ آن می‌نوشت گویی آن را وظیفه علمی خود می‌دانست. در شناخت استعدادها و بركشیدن دانشجویان مستعد یگانه بود، همچنانكه در بسیای از زمینه‌های دیگر هم.
سوالات امتحانی دكتر شفیعی نیز مثل بسیاری از خصوصیات او منحصر به فرد بود، در پرسش‌هایی همیشه می‌كوشید بیش از محفوظات، توان استنباط و میزان فهم دانشجو را بیازاید.
حجم سؤالاتش چندان زیاد نبود اما چنان هوشمندانه طرح می‌شد كه از طریق آن حد و اندازه دانش و قدرت استنباط هركسی به وضوح تشخیص داده می‌شد. اگر مجال تفصیلی بود نمونه‌ای می‌آوردم تا نمودی از هوشمندی او را در طرح سؤال نشان دهد.
حال كه سخن از مناسبات او با دانشجویان است این نكته را نیز بیفزایم كه دكتر شفیعی جز در موارد استثنایی تنها راهنمایی رساله دانشجویانی را به طور رسمی بر عهده می‌گرفت كه در آنها استعدادی و قدرت استنباطی می‌یافت. بسیاری از این رساله‌ها بعدها به چاپ رسیده و برخی در شمار منابع در خور اعتنای مطالعه و تحقیقات ادبی است. سخن در باب نحوه راهنمایی‌های او و اظهارنظرهایش در جلسات دفاع و ... تفصیلی می‌طلبد كه باز به وقت دیگری باید موكول كرد و بسیاری از گفتنی‌های دیگر و دیگر را هم.

پنجشنبه‌های دركه :
دكتر شفیعی پنجشنبه‌ها كتاب و قلم را یك‌سو می‌نهاد و راهی كوه می‌شد و اغلب به «دركه» ، از میانه‌های دهه شصت تا نیمه‌دهه هفتاد این سعادت نصیبم بود كه در این دره‌پیمایی و كوهنوردی همراه او باشم در آن سال‌ها «دركه» مثل امروز شلوغ نبود، مخصوصاً در روزهای پنجشنبه كم رفت‌و‌آمدتر بود. از همین رو اهل دانش و هنر آن روز را برای كوهنوردی برگزیده بودند. پنجشنبه‌ها پابه‌پای استاد قدم برمی‌داشتیم، از هر دری سخن می‌گفتیم فرصت فرخنده‌ای بود برای طرح هر سؤالی كه در كلاس و دانشكده مجال آن نبود، در هر پیچ‌وخم »دركه» با بزرگی از بزرگان روبرو می‌شدیم و گاهی همراه. بارها در گرما و سرما استاد زریاب خویی را می‌دیدیم كه آرام و باوقار قدم بر می‌داشت، آن سوتر مفتون امینی را و در هفته دیگر فریدون مشیری یا مشكاتیان و بسیاری دیگر را. همچنان كه بالاتر می‌رفتیم، نرسیده به یكی از قهوه‌خانه‌های میانی، صدای خنده در كوه می‌پیچید، می‌دانستیم كه استاد نجف دریابندری به همراه صفدر تقی‌زاده و جمعی دیگر از اصحاب قلم در آنجا اطراق كرده‌اند، هرچه پیش‌تر می‌رفتیم طنین خنده دریابندری بلندتر به گوش می‌رسید، وقتی به قهوه‌خانه می‌رسیدیم همان‌گونه بود كه گمان برده بودیم، دریابندری بود و تقی‌زاده و چندتنی دیگر كه نامشان در یادم نمانده است.
پنجشنبه‌های دركه تعطیل‌بردار نبود، زمستان و تابستان، بهار و پاییز،‌ همیشه ادامه داشت استاد همیشه می‌آمد مگر در مواقع استثنایی و ما به بركت حضور و وجود او با بسیاری از اصحاب فضل و فرهنگ هم كلام می‌شدیم و آشنا. هنوز آن پنجشنبه زمستانی را به یاد دارم كه استاد زریاب خویی تحولات ایران را به پاندول ساعتی تشبیه می‌كرد كه پیوسته در نوسان است و زمانی باید تا قرار گیرد یا پنجشنبه دیگر كه پایمان در برفی كه شب باریده بود فرو می‌رفت و احتمال ریزش بهمن بود،‌ لحظاتی به درخواست استاد سكوت كردیم تا از خطر سقوط بهمن در امان بمانیم. در این لحظه كه با شتاب قلم می‌زنم تا بتوانم این نوشته را نیم ساعت دیگر آخرین وقت تعیین‌شده به ماهنامه تجربه فكس كنم،‌ همه آن صحنه‌ها و لحظه‌ها در برابر چشمم جان دوباره می‌گیرند. دریغ آن لحظه‌های مباركه كه امكان تجدید و مجال بازگفتن‌شان نیست. پنجشنبه‌ها حكم كلاس فوق‌العاده‌ای داشت كه در پیچ و خم در كه برگزار می‌شد.

ایران گردی‌های دكتر شفیعی :
دكتر شفیعی به همان اندازه كه شیفته تاریخ و فرهنگ ایران زمین است به جغرافیای آن نیز عشق می‌ورزد سالی یكی دوبار با جمعی از دوستانش راهی خطه‌ای از این سرزمین پهناور می‌شد.
هرچند در این گشت‌و‌گذارها نیز همچنان در جست‌وجوی گذشته‌ها بود و نشانه‌های بازمانده از دوردست‌های تاریخ. هر نقش و نگاری او را به دوران‌های دور می‌برد و دورتر، چنانكه خود سروده است:
تا كجا می‌برد این نقش به دیوار مرا؟ تا بدانجا كه فروماند چشم از دیدن و لب نیز زگفتار مرا
دوباره توفیق آن را داشتم كه چند ساعتی در این سفرها همراه‌شان باشم. سفر قیدار و خدابنده و غار كتله‌خواران و سفر تبریز و كندوان.
چه خبط و خطایی كردم در اعتماد به این حافظه، باید لحظه لحظه آن روزها را ثبت می‌كردم. در آن زمان گمان می‌بردم آن روزهای فراموش نشدنی با همه جچزئیاتش در حافظه‌ام باقی خواهد ماند، اكنون كه ناگزیر از مراجعه به این بایگانی گردوغبار گرفته روزگاران هستم بسیاری از دقایق را محو و رنگ‌پریده می‌یابم.
از زنجان راه افتادهخ بودیم با دكتر درگاهی تا به غار كتله‌خواران برسیم. ساعت حدود 10 صبح بود. استاد شفیعی و همراهانش شب را در ابهر به سر برده بودند، طبق قرار قبلی همزمان به ورودی غار رسیدیم. شادروان استاد ایرج افشار و استاد كیكاوس جهانداری همراه دكتر شفیعی بودند استاد افشار پیشاپیش می‌رفت، فرز و چابك، سومین بار بود كه از غار دیدن می‌كرد، راه‌شناس بود و راهنمای جمع، استاد جهان‌داری نیز با همه جهان‌دیدگی در آن روز كه حدود هشتاد سال از عمرش می‌گذشت پابه‌پای گروه با چالاكی قدم بر می‌داشت، استاد افشار شازده صدایش می‌كرد، وقتی در خلوت از دكتر شفیعی علت آن را پرسیدم گفتند كه از نوادگان عباس‌میرزاست.
دو سه ساعتی بعد در فاصله چند كیلومتری غار، در كنار بركه آبی زیر درختان بر سر سفره پر بركت ایرج افشار نشسته بودیم، شرح این سفره نیز مجالی می‌طلبد كه می‌گذرو و نیز سفره تبریز استاد را به همراه دكتر ایرج پارسی‌نژاد و دكتر اسلامی به وقت دیگر وا می‌گذارم و دیدار از آرامگاه كمال خجندی و كمال‌الدین بهزاد را و خانه مشروطیت و عكس‌هایی را كه از استاد گرفتیم در كنار مجسمه سرداران مشروطیت و ...
در این سفرها نیز از همه چیز سخن به میان می‌آمد از ایران‌شناسی و ایران شناسان تا نسخ خطی و آخرین كتاب‌ها و تحقیقات، حضور دكتر شفیعی همیشه درس‌آموز بود، همیشه حرف‌های تازه‌ای برای گفتن داشت، باید او را دید با او محشور شد تا اندكی به وسعت و عمق دانش او وقوف یافت.
پس از بازگشت از سفر آمریكا، به ویژه بعد از درگذشت استاد ایرج افشار، ایران گردی‌های دكتر شفیعی – تا آنجا كه می‌دانم- تعطیل شده است. دیگر گویی دل و دماغ سفر ندارد. آرزو می‌كنم همیشه تندرست بماند، دوباره ایران‌گردی را از سر گیرد، دوباره به تبریز بیاید تا این بار چنان‌كه بارها وعده‌اش را داده است به جنگل‌های كلیبر برویم، به قلعه بابك و كناره‌های ارس.

منبع: ماهنامه تجربه ش 12، خرداد 1391، جنگ تجربه، ص38


http://www.ohwm.ir/show.php?id=1381
تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.