شماره 77    |    14 تير 1391



«خاطرات ایران»، خاطرات سمیۀ جنگ

دفتر ادبیات و هنر مقاومت تاکنون کتاب‌های زیادی از نقش زنان و امدادگران در جنگ تحمیلی منتشر کرده است. از این کتاب‌ها می‌توان به «دا، خاطرات سیده زهرا حسینی»، «یکشنبه آخر، خاطرات معصومه رامهرمزی» «پاییز 59، خاطرات زهره ستوده»، «پوتین‌های مریم، خاطرات مریم امجدی»، «از چنده‌لا تا جنگ، خاطرات شمسی سبحانی»، «کفش‌های سرگردان، خاطرات سهیلا فرجام‌فر»، «خانه‌ام همین‌جاست، خاطرات افسانه قاضی‌زاده»، «دختران ا.پی.دی، خاطرات مینا کمایی» و... اشاره کرد.

ششصد و دهمین کتاب این دفتر در آخرین روزهای خرداد به دستم رسید. این کتاب، خاطرات ایران نام دارد و اکرم‌السادات حسینی با اسم مستعار شیوا سجادی در 22 فصل و 415 صفحه تدوین کرده است.

فصل اول به دوران کودکی و نوجوانی ایران ترابی اختصاص دارد. او اسفندماه 1334 در شهرستان تویسرکان از توابع استان همدان به دنیا آمد و مشکلاتش را برای رفتن به مدرسه، قبولی پنجم ابتدایی و کلاس ششم در یک‌سال، رفتن به دبیرستان و مخالفت پدرش و کتک خوردن پسرعمویش به‌خاطر درس خواندنش گفته است: «... موضوع را تعریف کردم و گفتم پدرم اجازه نمی‌دهد دبیرستان بروم و درسم را ادامه بدهم. پسرعمو ناراحت شد و با من به طبقه پایین آمد. من بیرون از اتاق ایستادم. پسرعمو پیش پدرم رفت و از او خواهش کرد بگذارد درسم را ادامه بدهم. ولی هر چه پسرعمو گفت و اصرار کرد، پدرم حرف او را قبول نکرد. پسرعمو که دید پدرم به هیچ صورتی راضی نمی‌شود، بلند شد و گفت: «من ایران را به خانه خودمان می‌برم و می‌گذارم درسش را بخواند.» پدرم با عصبانیت بلند شد و دو، سه کشیده به صورت او زد و گفت: «تو هنوز به جایی نرسید‌ه‌ای که بخواهی جلوی من خودی نشان بدهی.» پسرعمو، که خیلی ناراحت شده بود، از اتاق بیرون آمد و به من گفت: «ببین سر درس‌خواندن تو من باید کتک بخورم.» (صفحۀ 14).
ایران ترابی خاطراتش را از رفتن به تویسرکان، ثبت‌نام در آموزشگاه مامای و انتخاب این شغل، شرکت در کلاس‌های آموزشگاه، پوشیدن لباس فرم و گذراندن دوره‌های عملی در بیمارستان، شرکت در مراسم دولتی و پایان دورۀ عملی و دوره‌های مامایی در فصل دوم ذکر کرده است.
در فصل سوم، وی به عنوان ماما در روستای «کارخانه» از توابع شهرستان تویسرکان مشغول فعالیت می‌شود. او در این فصل خاطراتش را از مشکلات و کمبود امکانات روستاییان در مواقع به دنیا آمدن نوزادهایشان و حتی مرگ فرزندان و زنان روستایی، مشکوک‌شدن ماموران ساواک به وی و ... سخن گفته است. در فصل چهارم، اواسط فروردین سال 1357، به تهران می‌آید، در بیمارستان البرز به عنوان بهیار مشغول به کار می‌شود. ترابی بعد از مدتی کارکردن در این بیمارستان، در بیمارستان فرحناز به‌عنوان تکنسین بیهوشی مشغول به فعالیت می‌شود.

زندگی ایران ترابی در فصل پنجم دگرگون شده و وارد جریان‌ها و روزهای انقلاب می‌شود. او در این فصل خاطراتش را از چگونگی آشنایی‌ با گروه‌های سیاسی و فعالیت و همکاری‌ با گروه‌های مبارز انقلابی می‌گوید. «... اعلامیه‌های آیت‌الله خمینی وارد ایران می‌شد. آقای دکتر هر بار تعدادی اعلامیه‌ به من می‌داد و من در خیابان هر جا که خلوت و مناسب بود از زیر چادر به زمین‌ می‌انداختم. یا به کسانی که حس می‌کردم می‌شود اعتماد کرد، می‌دادم. خیلی‌ها اعلامیه را می‌گرفتند. بعضی‌ها هم می‌گفتند: «نمی‌خواهیم، دنبال دردسر نیستیم.» اعلامیه‌ها تایپ شده و در یک طرف صفحه چاپ شده بود. با بسم‌الله الرحمن الرحیم شروع می‌شد. خودم هم آن‌ها را می‌خواندم، ولی نمی‌توانستم نگه دارم. چون رفت و آمد در خانه ما زیاد بود. خودم اغلب اوقات خانه نبودم و جایی برای نگهداشتن اعلامیه‌ها نداشتم. از طرفی برادرم در پادگان عشرت‌آباد دوره کارآموزی‌اش را می‌گذراند و چندان با این کارها موافق نبود. به همین دلیل اعلامیه‌ها را بعد از خواندن به دیگران می‌دادم.» (صفحۀ 88). در ادامه‌ خاطراتش را از کشتار مردم در روز 17 شهریور به دست رژیم شاه، درگذشت پدرش به خاطر سرطان معده، مرخصی گرفتن از بیمارستان به بهانۀ تصادف برادرش و کمک به مجروحان انقلابی در بیمارستان سوم شعبان، فرار شاه و نخست‌وزیری شاپور بختیار، ورود امام به کشور، پیروزی انقلاب اسلامی و اتفاقات و درگیری‌های بعد از آن تا اواخر فروردین 1358 ذکر کرده است.

در فصل ششم، با تشکیل انجمن اسلامی به عضویت این انجمن درمی‌آید. بعد از این‌که در خرداد سال 1358 به دستور حضرت امام خمینی(ره) جهاد سازندگی تشکیل می‌شود به تیم جهاد پزشکی می‌پیوندد و برای درمان و کمک‌های پزشکی هر جمعه به یکی از روستاهای دورافتاده تهران می‌رود: «به هر روستایی که می‌رفتیم در خانه بزرگ روستا و یا مدرسه‌ای مستقر می‌شدیم و اعلام می‌کردیم هر کس مشکل و بیماری دارد، می‌تواند به ما مراجعه کند. مردم هم استقبال خوبی از ما می‌کردند. تا زمانی که خودم نرفته بودم و به چشم ندیده بودم، فکر نمی‌کردم روستاهای اطراف تهران هم تا این حد محروم و بی‌هیچ امکاناتی باشند و کاری برای مردمش انجام نشده باشد. انتظار داشتم وضع روستاهای اطراف پایتخت را بهتر از روستاهایی که تا آن زمان رفته بودم، ببینم. ولی وضع این روستاها حتی بدتر از روستای کارخانه و یکی، دو روستای دیگر تویسرکان بود. وقتی مردم روستاها را در آن وضع فلاکت‌بار می‌دیدم، به یاد نمایش جهانی جشن‌های دو هزار و پانصد ساله می‌افتادم که شاه در سال پنجاه در تخت جمشید به راه انداخته بود تا مهمان‌های خارجی لباس‌های ارتش ایران از زمان هخامنشیان تا عصر قاجار را ببینند. خرج‌های خیلی زیادی صرف برگزاری این جشن‌ها شده بود در حالی که به هر روستایی که می‌رفتیم، می‌دیدیم جاده، برق، آب بهداشتی، مدرسه، درمانگاه و حتی حمام ندارد. ...» (صفحۀ 120 ـ 121).
در فصل هفتم، ایران ترابی خاطراتش را از حضور در شهر پاوه و مبارزه با کومله‌ها در کنار دکتر مصطفی چمران گفته است. در صفحۀ 128، اولین دیدارش با دکتر چمران را این‌گونه بازگو کرده است: «... در پاسگاه دکتر چمران را دیدیم. قبلاً دکتر چمران را در تلویزیون دیده بودم. همان لباس نظامی همیشگی‌اش را به تن داشت. چند نفر دیگر از جمله ابوشریف، معاون دکتر چمران و اصغر وصالی، فرمانده سپاه پاوه، همراه او بودند. دکتر چمران از دیدن گروه ما خیلی خوشحال شد و بعد خوشامدگویی گفت: «بیمارستان شهر در محاصره‌ ضدانقلاب است. عده‌ای از پاسدارها محافظ بیمارستان بودند، ولی ما امکان هیچ ارتباطی با آنها نداریم. تا دیشب هم از داخل تیراندازی می‌شد. اما نمی‌دانیم چرا دیگر هیچ‌صدایی از طرف بیمارستان نمی‌آید. متاسفانه به نظر می‌رسد بچه‌ها را یا به شهادت رسانده‌اند یا اسیر کرده‌اند. ...». در ادامه به حضور آقای خلخالی در شهر پاوه، ورود نیروهای ارتش و برگشتن امنیت به شهر، درمان مجروحان و مردمان غیرنظامی که توسط کومله‌های زخمی‌ شده بودند و برگشت به تهران بعد از برقراری آرامش در شهر پاوه با ورود نیروهای ارتش اشاره می‌کند.

نقطۀ عطف خاطرات ایران ترابی در فصل هشتم اتفاق می‌افتد و مصادف با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران است. او در این فصل خاطراتش را از حضور در منطقۀ جنوب و دیدار مجدد با دکتر چمران، راهی‌شدن از اهواز به سوسنگرد با توصیه‌ دکتر چمران، بمباران منازل و مناطق غیرمسکونی توسط میگ‌های عراق و شهادت مردم بی‌دفاع سوسنگرد، تهدیدات رادیو عراق و بمباران بیمارستان سوسنگرد، به اسارت درآمدن وزیر نفت وقت، دکتر محمدجواد تندگویان، و ... سخن گفته است. در صفحۀ 170 می‌خوانیم: «... تصمیم گرفته شده بود چند نفر از راه‌های فرعی که می‌شناختند بروند تا در صورت امکان وزیر نفت و همراهانش را نجات بدهند، ولی وقتی برگشتند خبر دادند که عراقی‌ها آن‌ها را به پشت خطوط خود منتقل کرده‌اند و دیگر از دست کسی کاری برنمی‌آید. موقع رفتن دکتر چمران دوباره به اتاق عمل آمد و گفت: «شما کاری ندارید؟»
ـ نه ممنونم.
دکتر چمران ادامه داد: ما در این جنگ ثابت کردیم که سمیه‌ها داریم و فردای قیامت رو سفیدیم. ان‌شاءالله وقتی جنگ تمام شود و ما هم زنده بودیم، مقاله‌ای در مورد شما می‌نویسم که تنها در این جبهه‌ها چه می‌کنید.»
او در ادامه از به‌دنیا آمدن بچه‌ای در بیمارستان سوسنگرد زیر بمباران شدید عراقی‌ها، اصرار دکتر چمران مبنی بر ترک سوسنگرد به خاطر محاصره عراقی‌ها و برگشتن به تهران و ... گفته است.

در فصل نهم تا یازدهم، خاطراتی از حضور دوباره در اهواز برای کمک به مجروحان، عزیمت از اهواز به سوسنگرد و حضور در بیمارستان سوسنگرد، بمباران مردم بی‌دفاع شهر، خبر به شهادت رسیدن گروه دانشجویان پیرو خط امام و حسین علم‌الهدی، برگشت مجدد به تهران، حضور در بیمارستان نجمیه و رسیدگی به مجروحان و ضعف براثر فشار کار زیاد، شهادت دکتر مصطفی چمران، حادثه هفتم تیر و شهادت دکتر بهشتی، فرار بنی‌صدر به همراه مسعود رجوی و ... جای گرفته اند.

در فصل دوازدهم ایران ترابی، از طرف دکتر نعمت، مسئول جهاددانشگاهی دانشگاه شهید بهشتی و در اواخر تابستان سال شصت مامور جمع‌آوری و اعزام نیروهای پرستار و امدادگر به منطقه تا در عملیات حضور پیدا کنند. وی در ادامۀ این فصل خاطراتی از نقص فنی و ترس از سقوط هواپیما، خبر سقوط هواپیمای 130-C و شهادت فرماندهان عالی‌رتبه جنگ، حضور در بیمارستان شوش و اعتراض پرسنل بیمارستان به ورود داوطلبان و گروه‌های جهادی، عدم همکاری نیروهای نظامی در رساندن آمبولانس، عدم تمایل فرمانده خط برای انتقال به بیمارستان اهواز برای مداوا و اصرار به حضور با وضعیت وخیمش در منطقه، درگیری تکنسین رادیولوژی با ترابی و تهدید به کشتن وی، حضور در عملیات فتح‌المبین در سال 1361 و رسیدگی به اسیران عراقی و ... بازگو کرده است.

ایران ترابی خاطرات خود را در فصل‌های 13 تا 18 دربارۀ حضورش در بیمارستان مختلف تهران از جمله بیمارستان‌های پاسارگارد، ونک، هشتم شهریور، امام حسین(ع)، لقمان‌الدوله، نجمیه و رسیدگی به مجروحین، خبر آزادی خرمشهر و خوشحالی مردم، حضور مجدد در منطقه و عملیات والفجر 3، بازدید از مناطق جنگی در سال 1362، شرکت در تشییع جنازۀ «محمود برهمه»، حملات شیمیایی عراق و ازدیاد مجروحان شیمیایی در بیمارستان امام حسین(ع)، اخراجش از بیمارستان به دلیل پذیرش بیش از حد مجروحان شیمیایی از طرف رئیس دانشگاه، دستور امام مبنی بر بازگشت ایشان به بیمارستان، رسیدگی به مجروحان عملیات‌ صورت‌گرفته در اواسط زمستان سال 1365 و ... ذکر می‌کند.

ترابی در فصل نوزدهم طرح تشکیل تیم اضطراری را برای تهران در مواقع اضطراری و موشک‌باران پیشنهاد می‌دهد و این طرح را دکتر دهقان قبول می‌کند. وی در صفحۀ 354 تعریف می‌کند: «... بعد از آماده شدن تیم، اولین بار به وحیدیه، محله‌ای نزدیکی بیمارستان رفتیم؛ کمی از غروب گذشته بود. چند نفری در اتاق عمل آماده بودیم تا اگر عمل اورژانس برسد، دست به کار شویم که یک‌دفعه صدای وحشتناکی آمد و ساختمان بیمارستان لرزید. وقتی به محل اصابت موشک رسیدیم، دیدیم چند خانه خراب شده و حفره بزرگی به وجود آمده است. تا قبل از آن چنین چیزی ندیده بودم. در هر جایی که موشک می‌خورد، ازدحام جمعیت به‌قدری زیاد بود که صدای آژیر آمبولانس را بلند می‌کردیم. یا پیاده می‌شدیم و به مردم می‌گفتیم: «اجازه بدهید جلو برویم شاید کسی زنده باشد و بتوانیم او را نجات بدهیم». مردم گریه می‌کردند و به سر و روی خودشان می‌زدند. شعار مرگ بر صدام و مرگ بر آمریکا می‌دادند و دنبال راهی بودند که بتوانند کمک کنند. ما هم نمی‌توانستیم احساساتمان را کنترل کنیم و گریه می‌کردیم. عدۀ زیادی زیر آوار مانده بودند. هوا تاریک شده بود. نیروهای جهاد با پروژکتوری محوطه را روشن کرده بودند و داشتند با لودر خاک را برمی‌داشتند. در وحیدیه فقط توانستیم به دو نفر کمک کنیم. بقیه کشته شده بودند. یکی از آن دو نفر پسر بچه‌ای بود که حالت شوک داشت. بلافاصله به او آرام‌بخش ترزیق کردیم. دیگری زنی بود که به شدت مجروح شده بود. این دو نفر را در آمبولانس گذاشتیم و به بیمارستان رساندیم و سریع و به محل حادثه برگشتیم...». در ادامه از شدت گرفتن موشک‌باران تهران، درمان و رسیدگی مجروحان جنگی و غیرنظامیان خاطرات را بیان کرده است.

در فصل‌ بیستم کتاب وی خاطراتی از بمباران شیمیایی شهر حلبچه توسط صدام در اواخر سال شصت و شش روایت می‌کند: «... بین مجروحانی که به بیمارستان ما فرستاده شدند، زنی بود که نوزاد یک‌ماهه‌اش را در بغلش خشک شده و مرده بود. هر کاری می‌کردیم مادر حاضر نمی‌شد بچه را از خودش جدا کند و با اینکه می‌دانست بچه‌اش مرده است ولی سینه‌اش را در دهان او می‌گذاشت. حدود بیست و چهار ساعت به همین حال مانده بود تا بالاخره به بهانه این‌که بچه را می‌بریم تا برایش کار درمانی انجام بدهیم، جنازه نوزاد را از مادر جدا کردیم. بچه‌های دیگر زن همراهش نبودند و دنبال آن‌ها می‌گشت. شوهرش کنارش بود؛ ولی به شدت مجروح شده بود و نمی‌توانست برای پیدا کردن بچه‌هایش برود...» (صفحۀ 365 ـ 366). از دیگر خاطرات ذکر شده در این فصل پذیرش قطعنامه 598، حمله منافقین از غرب به کشور و حضور مجددش در منطقه غرب و رسیدگی به مجروحان عملیات مرصاد، بازگشت پیش خانواده‌اش در تویسرکان، بازگشت به تهران و رسیدگی به مجروحان در بیمارستان امام حسین(ع) و... است.

خانم ترابی در فصل بیست و یکم، آزادی خرمشهر و بازگشت اسرای ایرانی را جزو شیرین‌ترین خاطراتش می‌داند. او دربارۀ تلخ‌ترین خاطراتش که رحلت حضرت امام خمینی است، می‌گوید: «... عجیب بود. آن شب هیچ عمل اورژانسی نداشتیم. همه جا ساکت بود. با خانم تاجیک نماز خواندیم و برای سلامتی امام دعا کردیم، کمی قرآن خواندیم و گریه کردیم. نزدیک‌های ساعت چهار دراز کشیده بودیم و باهم صحبت می‌کردیم که من خوابم برد. در خواب دیدم که در حسینیه جماران هستم؛ به جای صندلی امام که همیشه روی آن می‌نشست، تختی هست که کسی روی آن خوابیده و ملافه‌ای رویش کشیده‌اند. جلو رفتم و ملافه را کنار زدم. دیدم امام است که فوت کرده. شروع کردم به گریه کردن و زار زدن و از خواب پریدم. خانم تاجیک گفت: «ترابی چی شده؟» بلند شدم و نشستم. گفتم: «ان‌شاءالله خیر است.» صدقه‌ای کنار گذاشتم و خوابم را برای خانم تاجیک تعریف کردم. گریه‌اش گرفت. هر دو نشستیم به گریه کردن. اذان صبح را که دادند، نماز خواندیم و دیگر خوابمان نبرد. ساعت هفت صبح از هرکسی که به بیمارستان می‌آمد، می‌پرسیدم چه خبر؟ کسی خبر نداشت. رادیو مرتب روشن بود و قبل از ساعت هفت شروع به پخش سوره الرحمن کرده بود. زدم زیر گریه. همکاران صبح کار، که تازه آمده بودند، می‌گفتند: «گریه نکن چیزی نشده.» گفتم: «نه همین که رادیو قرآن گذاشته، دارد می‌گوید چیزی شده.» زنگ ثانیه‌های اخبار را زده شد. گوینده اخبار با بغض گفت: «روح بلند رهبر شیعیان و سرور آزادگان جهان به ملکوت اعلی پیوست.» بغض نگذاشت گوینده اخبار را ادامه بدهد. دیگر نفهمیدم چه شد. به حال که آمدم دیدم چند نفری جمع شده و مرا گرفته بودند ...». (صفحه 388).

ایران ترابی در فصل بیست و دوم به خاطرات بعد از جنگ می‌پردازد. او در جریان امدادرسانی به مجروحان عملیات والفجر هشت دچار عارضۀ شیمیایی می‌شود. بر اثر استنشاق گازهای شیمیایی بدنش تاول می‌زند ولی دکترها نوعی حساسیت فصلی تشخیص می‌دهند. اما بر اثر این عارضه که امکان بچه‌دار شدن هم از او گرفته شده بود، برای مداوای خود به بنیاد جانبازان مراجعه می‌کند اما با برخورد ناشایست مسئولان روبرو‌ می‌شود که فکر می‌کنند دنبال تأییدیه‌ای برای گرفتن حق و حقوق است و تصمیم می‌گیرد برای همیشه با پاره کردن مدارک پزشکی‌ خود جواب برخورد آنها را بدهد. هم اکنون خانم ترابی با بسیج همکاری دارد و در کانونی به نام بیت‌العسگری به کار فرهنگی مشغول است. براثر عارضۀ شیمیایی‌ دچار بیماری سرطان می‌شود اما به لطف خدا با چند عمل جراحی و دوره شیمی درمانی بهبود می‌یابد.
اسناد و تصاویر حضور ایران ترابی در مناطق جنگی پایان‌بخش کتاب هستند.

شیوا سجادی با نوشتن خاطرات ایران، برگ دیگری از نقش یک دختر تویسرکانی را در انقلاب و جنگ تحمیلی ورق زد. ایران ترابی در سال 1334 در تویسرکان همدان به دنیا می‌آید. بعد از گذراندن دورۀ مامایی در دوران انقلاب و به دلیل تهدید ساواک مجبور به رها کردن شغل خود می‌شود و به تهران می‌آید. با گذراندن دوره تجربی تکنسین بیهوشی می‌تواند به مجروحین تظاهرات کمک کند. با پیروزی انقلاب اسلامی وارد جهادسازندگی می‌شود و با حضور در تیم‌های پزشکی از اولین پرسنل درمانی در جنگ‌ تحمیلی‌می‌شود و سمیه‌وار مشغول به خدمت می‌شود. در عملیات والفجر هشت دچار عارضۀ شیمیایی می‌شود و ره‌آورد آن رنجی طولانی می‌شود که همچنان همراهش است.

خاطرات ایران، تازه‌ترین کتابی است که ورق دیگری از حضور دلاورزنان این سرزمین را پیش چشم ما می‌گشاید.

عسکر عباس ‏نژاد



http://www.ohwm.ir/show.php?id=1312
تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.