شماره 73    |    17 خرداد 1391



خدا از سر تقصیرات من بگذرد

اشاره:
اعتراف، همیشه جذابیت ژورنالیستی دارد. به خصوص اگر بفهمیم معترف، سر ما که مخاطب باشیم کلاه گذاشته و روزگاری داستان‌های خودش را به جای داستان خارجی به ما قالب کرده؛ به خصوص اگر بفهمیم دست بر قضا همان معترف حالا محمدحسن شهسواری رمان‌‌نویس شده.
 

اوایل دهه 80 بود به گمانم. شده بودم مسؤول صفحه داستان ضمیمه یک روزنامه پر تیراژ. سردبیر آن ضمیمه تأکید داشت در هر شماره یک داستان کوتاه چاپ کنیم؛ یک شماره داستان ایرانی، یک شماره داستان خارجی.
پیرم در آمده بود. پید اکردن داستان تا حدودی پاستوریزه، مشکل بود. نویسندگان به درد بخور ایرانی علاقه‌ای به چاپ داستان‌هایشان در روزنامه نداشتند؛ برای خودشان کلی احترام قائل بودند و برای مطرح شدن حاضر نبودند هر کاری بکنند. وقتی به نویسنده‌ای می‌گفتم داستان به‌ام بده، می‌گفت: «کلی زحمت بکشم و یک داستان تمام کنم و آن وقت بدهم تو توی روزنامه‌ات چاپش کنی که چی؟ صبر می‌کنم عین آدم همه را می‌آورم توی یک مجموعه. عجله که ندارم.»
البته کلی نویسنده صفر کیلومتر مشتاق بودند که دلشان می‌خواست داستانشان چاپ شود ولی داستان‌هایشان بد بود، خیلی بد؛ مثل بیشتر صفر کیلومترهای دنیا. آن موقع ریدر و فیس‌بوک نبود که آدم‌ها هر نیم ساعت یک بار بروند تعداد لایک‌های آخرین پستشان را بشمارند و از صد که زد بالا، یکهو پیش خودشان فکر کنند شده‌اند یک نویسنده درجه یک بی‌مثال و خدا را هم بنده نباشند، چه رسد بنده خدا را.
داستان ترجمه هم برای خودش ماجرایی دیگر بود: با داستان‌ها مشکل چاپ داشتند یا مترجم، حرفه‌ای بود و دستمزدی که می‌خواست خارج از توان روزنامه بود. بعضی ترجمه‌ها هم که خودشان مزخرف بودند.
خلاصه این که محمدحسن شهسواری مانده بود و حوضش. این شد که آستین بالا زدم و خودم هم زمان شدم نویسنده ایرانی و خارجی و مترجم. درست یادم نیست چند بار نویسنده و مترجم شدم و چند داستان نوشتم اما کم نبود؛ یعنی از پنجاه کمتر نبود. یک وقت‌هایی می‌شد که دیر شروع به کار می‌کردم و داستان را صفحه به صفحه می‌دادم حروفچینی. یعنی نصف داستانی را نوشته بودم و آخرش را نمی‌دانستم اما نصفش نهایی شده بود چون رفته بود حروفچینی و دیگر نمی‌توانستم به نصفه اول حتی دست بزنم.
خنده‌داری ماجرا، داستان‌های ترجمه بود. کلی اسم مسخره خارجی به عنوان نویسنده از خودم در آورده بودم و کلی هم اسم به عنوان مترجم. چند باری از سرویس‌های دیگر روزنامه بچه‌ها آمدند پیش من و گفتند: «این مترجم‌هایت خیلی خوب هستند، به سرویس ما معرفی‌شان می‌کنی؟» من هم با تأسف فراوان می‌گفتم که ایران نیستند این بچه‌ها و ترجمه‌ها، مشق دانشگاهشان است و وقت برای ترجمه چیزهای دیگر ندارند.
برای پیدا کردن اسم‌ها (به خصوص خارجی‌ها) راه‌های ابتکاری زیادی پیدا کرده بودم؛ مثلاً اسم یک فوتبالیست نه چندان معروف را می‌گذاشتم کنار نام‌خانوادگی یک کارگردان نه چندان معروف و هزاران کار دیگر؛ مثلاً یادم است اسم یکی از نویسنده‌ها (که خیلی هم محبوب شده بود بین خواننده‌‌ها) «جورج تنت» بود. آن روزها «جورج بنت» گمانم رئیس سازمان سیا بود.
«سودابه جهان گشت» و «کامران احمدزاده» مترجم خیلی از داستان‌ها بودند (این‌ها همان دو نفری بودند که بچه‌های روزنامه دنبالشان بودند که به عنوان مترجم بیاورند توی سرویس خودشان). سودابه، اسم قهرمان رمانم به نام «خوابگرد» بود، رمانی که ادامه پاگرد است و آن را نوشته‌ام ولی حالا حالاها خیال فرستادنش به ارشاد را ندارم. «جهان گشت» هم اسم دفتر هواپیمایی کنار محل کارم بود. «کامران احمدزاده» یکی از همکلاسی‌های دوران دبیرستان بود که به دلیل سؤال‌های زیادی که سر کلاس از معلم‌ها می‌پرسید، خیلی بین بچه‌ها محبوب بود، چون همیشه وقت کلاس را می‌گرفت که به پرسیدن معلم نمی‌رسیدیم.
خلاصه این که خدا از سر تقصیرات من بگذرد. به هر حال اگر بین روزنامه‌های قدیمی‌تان برخوردید به داستانی از نویسنده‌ای که یکی از این دو نفر ترجمه کرده‌اند، بدانید قرار است شاهکاری از یک نویسنده هنوز کشف نشده بخوانید.
خیلی از این داستان‌ها را ندارم اما برای نمونه یکی از آن‌ها را در ادامه می‌آورم تا با بزرگانی همچون گلادیس بین تری آشنا شوید.
 
داستان هفته
جای امن
گلادیس بین تری
مترجم: سودابه جهان گشت

من همیشه گفته‌ام که دو چیز در زندگی بیشتر از همه به درد یک مرد می‌خورد: اول داشتن یک جفت حیوان دست‌آموز و دومی داشتن یک زن که راه‌حل هر مشکلی را بداند. هر چند برای این سؤال که کدام یک از دیگری مهم‌تر است، نتوانستم جواب قاطعی پیدا کنم اما در این که هر دو، جزء وسایل ضروری زندگی یک مرد هستند، شک ندارم. مثلاً شما فکر می‌کنید اگر این یک جفت درنا (جزء اول ضروری زندگی یک مرد) را نداشتم چه کار می‌کردم؟ درست است که «آلیس» (جزء ضروری زندگی همان مرد) هم به اندازه من عاشق این یک جفت درنا است (موضوعی که خودش بارها اعتراف کرده) اما در هر صورت این درناها، عضو اصلی زندگی من هستند. مثلاً شما فکر می‌کنید روزها که آلیس به خرید می‌رود، من برای چه کسی صبحانه درست می‌کنم؟ خب، درست حدس زدید. این من هستم که با مراسمی کامل سر یخچال می‌روم و قوطی‌های ساردین را در می‌آورم و آن‌ها را یکی یکی به دو درنای عاشقم می‌دهم. باز فکر می‌کنید که بعدازظهرها وقتی آلیس هنوز از خرید برنگشته، من وقتم را چطور پر می‌کنم؟ باز هم درست حدس زدید. این من هستم که با کامل‌ترین مراسم رسمی، سر یخچال می‌روم و...
اما مشکل زمانی شروع شد که من و آلیس قصد کردیم تابستان به اسپانیا برویم. درست است که سفر به اسپانیا به خودی خود نمی‌تواند برای یک مرد ـ حالا هر مردی باشد ـ مشکلی ایجاد کند اما وقتی قضیه درناها پیش کشیده شد، فهمیدم به همین راحتی‌ها هم نیست؛ با درناها چه کار کنیم؟ پرس و جو شروع شد. شرکت‌های بیمه نمی‌توانستند سالم رسیدن درناها را به اسپانیا تضمین کنند. یک شرکت هواپیمایی از این که پاهای حیوانات دست‌آموز ما بیش از سی و هفت سانتی‌متر است، از بردن درناها معذرت‌خواهی کرد. مسؤول قسمت حمل حیوانات دست‌آموز شرکت هواپیمایی، با ادب گوشزد کرد که می‌توانند با ما در حمل یک جفت اردک دست‌آموز با پاهایی حدود بیست و چهار سانتی‌متر کمال همکاری را بکنند. آتش‌نشانی منطقه تنها ماندن درناها را در خانه منطقی ندانست و از همه مهم‌تر انجمن بیوه زنان باقیمانده از جنگ‌های استقلال بود که بردن درناها را به اسپانیا، عملی غیراخلاقی اعلام کرد، هر چند منشی این انجمن هیچ توضیح دیگری به ما نداد.
با بررسی همه جوانب، من و آلیس به دو نتیجه مهم رسیدیم اول این که نمی‌توانیم درناها را همراه خودمان ببریم و دوم این که نمی‌توانیم درناها را همراه خودمان نبریم.
درست در همین لحظات هولناک بود که داشت یادم می‌رفت من صاحب هر دو جزء ضروری زندگی یک مرد هستم. آلیس دستش را روی شانه‌ام گذاشت، لبخند همیشه آرام کننده‌اش را به من هدیه داد و گفت: «فکرش را نکن عزیزم! راه‌حل مشکل با من.»
مهمانی خداحافظی ما از آن چه فکرش را می‌کردم، شلوغ‌تر بود. جدا از همه آشناها، کلی آدم غریبه هم آمده بودند که تا به من می‌رسیدند، لبخند می‌زدند. از وقتی آلیس آن‌طور صمیمانه به من قول داده بود راهی برای درناهای عزیزم پیدا می‌کند (به خصوص با آن لبخند همیشه آرام کننده‌اش) دیگر به قضیه فکر نمی‌کردم؛ یعنی زیاد فکر نمی‌کردم. فقط صبح‌ها و بعدازظهرها سروقت یخچال می‌رفتم و با مراسم کاملی درناهایم را غذا می‌دادم. هر چند امروز بعدازظهر که قوطی‌های ساردین را در دست داشتم و به سراغ درناهایم رفتم، خبری از آن‌ها نبود. آلیس از پنجره نگاهم می‌کرد. دوباره همان لبخند معروفش را زد. از حیاط به پذیرایی برگشتم. لبخندش هنوز بر لبانش بود. بعد همان‌طور که داشت خدمتکارها را برای جشن خداحافظی امشب آماده می‌کرد به من گفت: «مطمئن باش جای امنی هستند، عزیزم. خودت به موقع خواهی فهمید.»
وقتی هم مهمان‌ها خوردن شام را شروع کردند، خیالم راحت بود. هر چند به محض شروع، همه در گوش هم پچ‌پچ می‌کردند و آلیس را نگاه می‌کردند. جلوی همه بشقابی بود که شام را با آن شروع کردیم. آلیس قبل از شروع گفته بود غذای مخصوص آن شب توی همین بشقاب است؛ غذایی که با وجود ادویه زیاد گوشتش، باز هم مزه خاک می‌داد.
بالاخره عمه پیر آلیس که شایع بود در انجمن بیوه زنان باقیمانده از جنگ‌های استقلال نفوذ زیادی دارد، چنگالش را بالا گرفت و با صدای زیرش گفت: «آلیس عزیزم! نمی‌خواهی راز غذای مخصوصت را به ما بگویی؟»
آلیس باز با همان لبخند معروفش (که حتماً شما هم تا به حال با آن آشنا شده‌اید) من را به بقیه نشان داد و گفت: «همه ما غذای مخصوص امشب را مدیون جفت هستیم.»
آه، خدایا! آلیس گفته بود که درناها جای امنی نگه خواهد داشت. چه همسر مشکل‌گشایی! فقط یادم باشد وقتی کسی از من پرسید کدام دو جزء زندگی یک مرد ضروری‌تر است، حتماً بگویم: «البته که دومی!»

منبع: همشهری / داستان، ش 7، آبان 1390 ش 7


http://www.ohwm.ir/show.php?id=1256
تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.