شماره 6    |    1 دی 1389



پا به پای ياران

کتاب پا به پای یاران، خاطرات حاج بيوك آسايش جاويد، است که با تدوين رضا قليزاده عليار، به كوشش اسماعيل وكيل‌زاده، توسط مركز حفظ و آثار و نشر ارزش‌هاي دفاع مقدس سپاه عاشورا، با مشاركت مؤسسه مالي و اعتباري مهر استان آذربايجان شرقي منتشر شده است.
این کتاب سال ۱۳۸۸ در تبريز  به چاپ رسیده و ۱۵۰ صفحه دارد.
مشخصه‌ي اصلي و مهم هويت ايراني، عرق مذهبي و غيرت ديني است كه اين ويژگي هويت ايراني وامدار رادمردان آذربايجاني مي‌باشد. تشيع در ايران در مسجد جامع تبريز به سال 907 ه‍. ق رسميت يافت. گرچه ارادت ايرانيان به اهل بيت(ع) به روزگار پيامبر اكرم(ص) بازمي‌گردد و سلمان فارسي به مرتبه‌اي از ارادت و مودت رسيد كه جزو اهل‌بيت(ع) به حساب مي‌آمد. با رسميت تشيع، آذربايجانيان مدافعان هميشه بيدار آن گرديدوهشت سال دفاع مقدس  از عرصه هايي بود كه مردم غيور آذربايجان همچون مردم ساير نواحي ايران  با عشق امام حسين (ع)حماسه‌ها آفريدند.
شور و عشق حسيني(ع) انگيزه سربازان خميني (ره) و عامل موفقيت و پيروزي‌ها بود. مداحان و دلدادگان سالار شهيدان همپاي رزمندگان اسلام در جبهه‌ها حضور داشتند و به شورآفريني مي‌پرداختند از جمله ايشان مي‌توان به حاج صادق آهنگران، حاج منصور ارضي، حاج محمدباقر تمدني اردبيلي(1)، حاج اصغر زنجاني(2)، حاج حجت كسري(3) و...اشاره كرد. لشگر سرافراز عاشورا از جمله لشگرهاي حماسه ‌آفرين هشت سال دفاع مقدس است كه اي كاش تاريخ حماسه ‌آفريني‌هاي آن روزي در قالب كتابي مفصل مدون و منتشر گردد لشگر عاشورا مداحان با اخلاصي داشت كه برخي از ايشان به فيض شهادت نايل آمده‌اند(4). حاج بيوك آسايش از جمله ايشان است كه نه فقط خود براي مداحي جبهه‌ها حضور مي‌يافت بلكه فرزندانش هم پاي ثابت جبهه‌ها بودند و در عمليات نصر 7 «عليِ» خود را تقديم علي‌اكبر امام حسين(ع) كرد و خود با دستانش پيشاني‌بند  مسافر كربلا را بر پيشاني جوان شهيدش بست و تقديم دوست نمود.
حاج بيوك آسايش براي رزمندگان لشگر عاشورا نامي آشناست. رزمندگان لشگر عاشورا هنوز مداح رزمنده‌اي را در لباس مقدس سپاهي به خاطر دارند كه همپاي آنان در سوسنگرد، دزفول، شلمچه، دشت عباس، سومار و... براي مقتداي آزادگان جهان حضرت اباعبدالله‌الحسين(ع) سينه مي‌زدند و عزاداري مي‌كردند.
در دوره‌اي كه دوست محقق و ارجمند اسماعيل وكيل‌زاده در مركز حفظ آثار و نشر ارزش‌هاي دفاع مقدس سپاه عاشورا حضور داشت تلاش‌هاي بسياري كه روزي به همت بزرگ‌مرداني چون جلال محمدي(5) بي‌ريا و بي‌ادعا آغاز شده بود به سرانجام نيكويي رساند و هنگامي كه بازنشسته مي‌گرديد آثار گرانبهايي را از تاريخ حماسه‌هاي لشكر عاشورا چون «نسل عاشورا» به يادگار گذاشت. كه از جمله اين يادگاري‌ها خاطرات حاج بيوك آسايش مداح بااخلاص امام حسين(ع) مي‌باشد كه طي بيش از بيست ساعت مصاحبه در سال 1387 توسط اسماعيل وكيل‌زاده و غفار رستمي از قديمی های لشگر عاشورا  به انجام رسيده است. گرچه آنچه در كتاب «پا به پاي ياران» همه خاطرات حاج بيوك آسايش نيست با اين حال روايتگر زواياي ناگفته تاريخ انقلاب اسلامي و دفاع مقدس است. علاوه بر  اشاره‌اي كه جناب وكيل‌زاده بر كتاب نوشته‌اند، مقدمه‌اي عالمانه از استاد جلال محمدي با عنوان «خاطره؛ پلي ميان انسان و جنگ» زينت‌بخش كتاب است. فصل اول كتاب با آشنايي راوي شروع مي‌شود و در ادامه خاطره‌انگيزترين خاطره حاج بيوك آسايش روايت شده است كه همان اولين كربلا رفتن وي مي‌باشد. در اين فصل خاطرات جالب و ناگفته‌اي از قيام 15 خرداد در تبريز، ارتباطات مبارزان و آيت‌الله شهيد قاضي طباطبايي و همچنين قيام 29 بهمن تبريز، بازگو گرديده است. علاوه بر اين اطلاعات دقيق و سودمند ولي مختصري از هيئت‌هاي مذهبي، نوحه‌خوان‌ها و شعراي مرثيه‌سراي انقلابي تبريز ارايه گرديده است. وي ضمن آنكه مديحه‌خوان اهل بيت است مرثيه‌سرا هم و ديواني دارد. درحالی که از خود و اشعارش سخنی نکفته است(6).
جالب آنكه يكي از شهداي قيام 15 خرداد سال 1342 در تهران علي‌اكبر فرزند مرحوم عباسعلي وقايعي استاد خط و از مبارزان انقلابي تبريز بود كه در خاطرات حاج بيوك آسايش چگونگي كم و كيف برپايي مراسم ختم اين شهيد بازگو گرديده است:
«تبريز در قيام پانزده خرداد 42 فقط يك شهيد داشت آن هم «علي‌اكبر وقايعي» بود؛ پسر استاد ما «عباسعلي وقايعي». علي‌اكبر دو سه سالي از من كوچكتر بود؛ اما زبر و زرنگ. رفته بود در بازار تهران توي مغازه‌ي يك تاجر شاگردي مي‌كرد و در خانه عمه‌اش مي‌ماند. بيشتر اقوام‌شان ساكن تهران بودند.
ما از اول زير نظر آقاي عباسعلي وقايعي تعليم ديده و از او خط مي‌گرفتيم. هم باسواد بود و هم متدين و خودساخته. من براي اولين بار نام امام خميني(ره) را از او شنيدم، حالا اگر پسر چنين مردي به صف مبارزان عليه ستم‌شاهي مي‌پيوست، هيچ هم بعيد نبود. علي‌اكبر پس از رفتن از تبريز در تهران عليه حكومت پهلوي فعاليت مي‌كرد، اعلاميه‌هاي حضرت امام را در بازار تهران جابه‌جا مي‌نمود و...
خلاصه خبر رسيد كه علي‌اكبر در تهران كشته شده، هنوز كسي از كم و كيف كشته شدنش چيزي نمي‌دانست(7). از جمله افرادي كه به اين كلاس مي‌آمدند استاد «علي نظمي تبريزي» بود و برادرش آقاي «قويدل» و... همه شهادت علي‌اكبر را به جز پدرش مي‌دانستند. فاميل‌هايشان كه از تهران آمده بودند، مي‌گفتند: «دو سه روزي از علي‌اكبر خبري نشد، نگران شديم و در به در به دنبالش رفتيم، سرانجام جنازه‌اش را در سردخانه پيدا كرديم. روز 15 خرداد بر روي پله‌هاي مسجد شاه تير خورده و كشته شده بود. در قبال نشان دادن جنازه 200 تومان پول نقد و يك جعبه شيريني از ما گرفتند. اما جنازه را به ما تحويل ندادند. فقط اجازه دادند شاهد دفن‌اش باشيم و جلوي چشم ما در مسگرآباد تهران به خاك سپردند.»
با وجود همه‌ي اين حرف‌ها كسي جرأت نمي‌كرد از كلمه شهيد استفاده كند.
روزي پس از تعطيلي كلاس 5-6 نفر جمع شديم كه برويم منزل آقاي وقايعي و به طريقي خبر را بگوييم. كار سختي بود. همه اقوام ريخته بودند آن‌جا، منزل خودشان شلوغ بود. همسايه‌اي داشت به نام «حاج يعقوب دميرچي»، خانه‌اش را آماده كرده بود. ما هم خانه آقاي دميرچي جمع شديم. باب صحبت را استاد نظمي گشود و ماجرايي را براي جمع تعريف كرد: «پسر جواني مدتي پيش در استخر ائل گلي غرق شده بود و نمي‌دانستند چگونه اين خبر را به پدرش بگويند؛ اما ديدند نمي‌شود كه تا ابد نگفت، به نحوي گفتند. در اين جور مواقع چاره‌اي نداريم جز صبر...» آقاي وقايعي حرف استاد نظمي را قطع كرد و گفت: «از حرف‌هاي شما چنين برمي‌آيد كه اتفاقي براي علي‌اكبر ما افتاده، درست است؟»
دست‌هايش را به آسمان بلند كرد و گفت: «خدايا شكر، خودت داده بودي، خودت هم گرفتي. من پدرش هستم او را حلال مي‌كنم. تو هم اگر تقصيراتي دارد به حق خودت ببخش.»
به سجده افتاد. از سجده كه بلند شد رو به من و آقاي «هنرور» (8) گفت: «روضه علي‌اكبر بخوانيد».
حاج حسين هنرور روضه علي‌اكبر خواند و با چند بيت نوحه تمام كرد. آقاي وقايعي با صداي بلند و از ته دل گريه كرد و همه را به گريه انداخت. بعد رو به من گفت تو هم بخوان، خواندم. تا حدودي آرام گرفت. برايش نحوه شهادت پسرش را توضيح دادند، گفت: «الحمدالله كه در راه مقدسي رفته.»
اما هيچ‌كس براي علي‌اكبر كلمه شهيد را به كار نمي‌برد. در اعلاميه مجلس ختم نوشتند جوان ناكام علي‌اكبر وقايعي. برايش در مسجد ميرآقا- محله سرخاب- مجلس ترحيم گرفتند. آنهايي كه سرشان توي حساب و كتاب بود، مي‌دانستند علي‌اكبر از شهداي 15 خرداد است. افراد آگاه به خصوص بازاريان تبريز در مجلس حضور داشتند. ازدحام جمعيت به قدري بود كه در مسجد جاي سوزن انداختن نبود. تعدادي از روحانيون تبريز هم حضور داشتند كه آيت‌الله قاضي طباطبايي تشريف آوردند و مجلس به احترامش برخاست. با ورود ايشان مجلس شور ديگري به خود گرفت. همه از درون مي‌سوختند هر چند نمي‌توانستند چيزي بر زبان بياورند. نوحه‌خوان‌ها به نوبت مي‌خواندند و توي مسجد بلندگو هم نداشتيم. نوبت به من رسيد. يك لحظه ياد نوحه‌اي از مرحوم «مشكاﺓ» پدربزرگ شهيد علي‌اكبر وقايعي افتادم. ديدم خيلي مناسب حال مجلس است. شروع كردم به خواندن:
اي اهل خيمه، خيميه مهمان گتيرميشم
پئشواز ائدين كي يوسف كنعان گتيرميشم...
(اي اهل خيمه، برايتان مهمان آورده‌ام، بياييد پيشواز كه يوسف كنعان را آورده‌ام.)
نوحه از زبان امام حسين(ع) است. مسجد عاشورا بود. هاي هاي گريه‌ها به آسمان بلند شده بود. يك لحظه چشمم افتاد به آيت‌الله قاضي، عينك‌اش را برداشته بود و مثل ابر بهاري گريه مي‌كرد. مصيبت يكي دو تا كه نبود، هم جوان از دست داده بودند و هم نمي‌توانستند حرف‌هايشان را بگويند. همه‌چيز تحت كنترل ساواك بود؛ اما مجلس ترحيم شهيد علي‌اكبر وقايعي بي‌هيچ مزاحمتي از طرف مأموران حكومت خاتمه يافت...» (صص 34ـ31).
در فصل دوم خاطرات حاج بيوك آسايش از ورود به سپاه تا حضور در جبهه‌ها و... سرانجام شهادت علي آسايش فرزند خاتمه مي‌يابد. در ادامه در فصل سوم آن گزيده تصاوير ماندگار راوي و تعدادي از شهداي لشكر عاشورا درج گرديده است که نام آنها در خلال خاطرات راوی به ميان آمده است. در اين قسمت خاطرات خواندني و نابي ازحاج بيوک آسايش از عمليات‌ها و شهدا گنجانده شده است كه در منابع ديگر يافت نمي‌شود. حاج بيوك آسايش نهايت تلاش را دارد كه از خود چيزي نگويد و بيشتر از دوستان و همرزمان شهيدش چون علي‌اكبر رهبري (صص 91-105) بگويد از شوخ‌ طبعی های رزمندگان خوش قريحه بچه های لشگر عاشورا ناگفته های ناب دارد :
«... قادر تكيه‌كلام‌هاي شيريني داشت. يك خودكار فشاري هميشه توي جيبش بود. هر وقت مي‌خواست چيزي بنويسد، مي‌گفت بگذار خودكارم را مسلح كنم! بچه‌ها مي‌خنديدند.
«اله بنده سي»- بنده خدا- تكيه‌كلام آقا مهدي باكري بود. مثلاً به يك نفر كاري را تكليف مي‌كرد كه انجام دهد اگر آن كار را انجام نمي‌داد، مي‌گفت: «الله بنده سي! چرا كاري كه گفته بودم انجام ندادي؟»
تعدادي از برادران هم از تكيه‌كلام فرمانده لشكر استفاده مي‌كردند، اما هيچ‌كدام مزه نمي‌داد. شنيدن اين كلمه فقط از آقا مهدي شيرين‌تر بود. توي چادر ستاد نشسته بوديم كه يكي از فرماندهان گردان با عصبانيت به قادر گفت: «الله بنده سي...»
قادر برگشت گفت: «نه دئيرسن كولوك سئرچه سي! (9)»
زديم زير خنده.
با برادر علاالدين زياد شوخي مي‌كرد. در ستاد لشكر دور هم نشسته بوديم كه زنگ تلفن به صدا درآمد. همه نگاه‌ها برگشت سمت تلفن، قادر گوشي را برداشت. ما فقط حرف‌هاي قادر را مي‌شنيديم:
- سلام
- بله اين‌جاست.
- ...
- متأسفانه نمي‌تواند صحبت كند.
- ...
- رويش قوري گذاشته‌اند.
- هنوز جوش نيامده.
- خداحافظ!
يكي از بچه‌ها پرسيد: «كي بود، چي مي‌خواست؟»
- از مخابرات بود. پرسيد علاالدين آن‌جاست، گفتم بله اين‌جاست. گفت گوشي را بده صحبت كند، گفتم نمي‌تواند. پرسيد چرا؟ به والور- علاالدين- وسط چادره اشاره كردم، گفتم رويش قوري گذاشته‌اند!
از شدت خنده «بيرينين بارماغين كسسئديلر، بيلمزدي(10) »
در اصطلاح شعري در كلمه «علاالدين» از ايهام استفاده كرده بود.
وقتي خودماني بوديم از اين بامزگي‌ها مي‌كرد. اما موقع كار پيش نيروها احترام همه را به جاي مي‌آورد و فرمانده جاي خود داشت و نيرو جاي خود.»
آنچه در «پا به پاي ياران» توسط محقق محترم رضا قليزاده تدوين و ارايه گرديده به نظر يك پنجم خاطرات حاج بيوك آسايش می آيد، اميد است متن كامل گفتگوها به همراه گزيده‌اي از فيلم مصاحبه‌ها منتشر گردد، زيرا در برگردان متن از گفتار به نوشتار به اجبار دگرگوني‌هايي روي مي‌دهد. اي كاش در ادامه خاطرات وي گزيده‌اي از اشعار عاشورايي حاج بيوك هم درج مي‌گرديد. اهميت اين خاطرات از آن روست كه روايتي نو و بديع از ناگفته‌هاي دفاع مقدس و لشگر عاشورا در آن طرح و بحث گرديده است:
«... در همين حال يك رزمنده بسيجي ياالله گفت و آمد تو، گفت: «من از تعاون گردان آمده‌ام. هر كس كارت شناسايي و پلاك ندارد، همين الآن بگويد تا برايش بنويسم.»
همه كارت و پلاك داشتيم به جز علي تجلايي، گفت: «برادر من ندارم.» اسم: علي تجلايي. مسئوليت: تك‌تيرانداز!
نيروي تعاون علي آقا را نمي‌شناخت، نوشت رفت دنبال كارش. از جواب‌هاي علي آقا جا خورديم. او در ميان فرماندهان سپاه از جهات مختلف زبانزد بود و به تمام معني يك نظامي معتقد و متعهد به شمار مي‌رفت. بسياري از پاسداران استان آذربايجان شرقي را او آموزش داده است، ما كه او را مي‌شناختيم تك‌تيرانداز بودنش برايمان قابل هضم نبود.
فرصت را غنيمت شمرده با علي آقا از هر دري صحبت مي‌كرديم. در حين حرف زدن حس كردم از بيرون سروصدا مي‌آيد؛ صداي نوحه و عزاداري، از اتاق بيرون آمديم. چيزي تا غروب نمانده بود. نيروهاي گردان سيدالشهدا تا مي‌فهمند علي تجلايي آن‌جاست دور اتاق حلقه مي‌زنند و دسته شاخسي واخسي راه مي‌اندازند.
«حسين پارچه‌باف» (11) مداح نبود اما صداي خوبي داشت. موقع پياده‌روي و رزم‌هاي شبانه سرود مي‌خواند و با صدايي دلنشين اذان مي‌گفت. صدايش به قدري سوز داشت كه به گريه مي‌افتاديم. من او را از تبريز مي‌شناختم؛ پدرش فوت شده بود و مادرش سايه پدري بر سرش داشت. از چند روز مانده به عمليات، حسين آدم ديگري شده بود. سرش را از ته تراشيده و بيقراري مي‌كرد. گاه‌گاهي مي‌گفت: «مادر كجايي! بيا ببين پسرت چه كار مي‌كند، كجا زندگي مي‌كند؟ پسرت آماده شده براي شهادت!»
به شوخي مي‌گفت: «حاج آقا من ديگر نيروي عقيدتي‌ام، شوخي را هم گذاشته‌ام كنار.»
اما شوخي‌هايش دوست‌داشتني بود مثل خودش.
حالا حسين پارچه‌باف اين‌جا دم گرفته بود. بلندگوي دستي را آوردند به من دادند و شروع كردم به خواندن: «ما اهل كوفه نيستيم علي تنها بماند/ مگر امت بميرد امام تنها بماند...» رزمنده‌ها با صداي بلند پاسخ دادند.
حسين را صدا زدم و بلندگو را دادم به او، گفتم: «بخوان» او هم خواند:
- زائرين آماده باشيد كربلا در انتظار است...
هم حسين خوب خواند و هم رزمنده‌ها با شور و حرارت جواب دادند. اما حيف كه وقت تنگ بود و تا اذان وقت زيادي نداشتيم. توسل و ذكر مصيبت شد و بعد هم براي نماز قامت بستيم.
از صبح هجدهم اسفندماه 63، دو گردان خط‌شكن لشكر 31 عاشورا، آماده عزيمت به منطقه عملياتي بودند. از صبح كه خبر رفتن به منطقه عملياتي پيچيده بود، هيچ‌كس آرام و قرار نداشت. حال و روز رزمندگان اسلام، حكايت ياران امام حسين(ع) در كربلا بود كه از شوق وصال دوست سر از پا نمي‌شناختند. اين‌جا هم همان حكايت تكرار مي‌شد. مي‌گفتند و شوخي مي‌كردند، چهره‌ها بشاش و متبسم بود. از همديگر قول شفاعت مي‌گرفتند؛ برادر اگر شهيد شدي شفاعت ما را هم بكن...
حس مي‌كردم اين عمليات، متفاوت از عمليات‌هاي پيشين خواهدبود. اين جمله را از علي‌اكبر رهبري هم پيش از شهادتش شنيده بودم. علي تجلايي رو به حاج مقصود گفت: «شايد به من جليقه نجات ندهند، تو برو بگير، مي‌خواهم شنا تمرين كنم.»
حاج مقصود گفت: «شما هم مي‌خواهيد تمرين كنيد؟!»
گفت: «الآن به تمرين نياز دارم.»
ساعت چهار عصر، صداي پرسوز و گداز «محمدرضا باصر» در ميان رزمنده‌ها موج برداشت:
قانلي باشين يا حسين بنزيري آيه
نه گوزل قرآن اوخور آيه به آيه
نيزه دن آخديقجه قان
بوسوزي ايلر بيان
جنگ جنگ تا پيروزي
(يا حسين! سر خونين تو بر بالاي نيزه به ماه مي‌ماند، چه قدر زيبا و دلنشين قرآن را آيه به آيه تلاوت مي‌كند. خوني كه از نيزه- نيزه‌اي كه سر تو بر بالاي آن است- مي‌چكد، جنگ جنگ تا پيروزي سر مي‌دهد.)
دسته عزاداري شكل گرفت آن سرش ناپيدا.
باصر از جمله رزمندگاني بود كه برايش مرز گرداني وجود نداشت. به مداحي علاقه زيادي داشت البته سخنران خوبي هم بود. در تبريز براي ايراد سخنراني به مساجد مي‌رفت، به من مي‌گفت: «حاج بيوك آقا، اميدوارم روزي برسد كه من هم مثل شما نوحه بخوانم.»
چنان با شور و حرارت مي‌خواند كه رگ‌هاي گردنش بيرون مي‌زد. باصر مي‌خواند و رزمنده‌ها هم سينه مي‌زدند. اين عزاداري براي تعدادي از رزمنده‌ها آخرين عزاداري به شمار مي‌رفت، ما هم به جمع عزاداران پيوستيم. باصر با تمام وجودش مي‌خواند:
قانلي باشين يا حسين بنزيري آيه
نه گوزل قرآن اوخور آيه به آيه...
در اين لحظات حس مي‌كردم باصر به آن پختگي لازم رسيده و يك مداح است. استادانه مي‌خواند.
در اين مواقع كه لشكر براي عمليات آماده مي‌شد، سعي مي‌كردم سرودي، نوحه‌اي و يا شعري بنويسم و اداي دين بكنم. خيلي وقت‌ها بي‌آن‌كه از ريز مطالب خبر داشته باشم در نوشته‌هايم به نكاتي اشاره مي‌شد كه بعداً درست از آب درمي‌آمد. نمونه‌اش عمليات بدر بود. ما در جبهه‌ها به شدت محتاج توسل به چهارده معصوم بوديم به خصوص حضرت فاطمه زهرا(س)، چه كسي را مي‌توان پيدا كرد كه محبت اهل بيت عليهم‌السلام را در دل داشته باشد اما در روزهاي سخت به آنها توسل نكند مخصوصاً اگر اين روزها، روزهاي آتش و خون و جنگ باشد. ايام فاطميه بود، سرودي نوشتم با اين مطلع؛
يا زهرا نام تو صفاي جبهه‌هاست
رمز پيروزي لشكر عاشوراست (12) ...
بعد از باصر اين را خواندم و رزمنده‌ها به ياد مظلوميت حضرت زهرا(س) سينه زدند.
وقت غروب مراسم عزاداري تمام شد. حاج مقصود به محمدرضا باصر گفت: «چرا موقع نوحه خواندن خودت را مي‌كشي، يك مقدار آرام‌تر بخوان!»
همه زديم زير خنديدن، برگشت گفت: «حاج آقا، من يكبار ديگر اين‌ها را از كجا پيدا خواهم كرد تا برايشان نوحه بخوانم؟» (صص 113ـ115)
تلاش و کوشش شايسته تقدير وکيل زاده و حاج غفار رستمی در ضبط و همچنين تدوين خوب محقق توانا اميد است الگوی دوستان عزيزی باشد که بار مسئوليت پيام رسانی تاريخ پر حماسه لشگر عاشورا را برعهده دارند.و اين کتاب آخرين اثر نباشد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(۱)از مداحان نامي اردبيل است. اميدوارم دوست عزيز و پژوهشگر توانا آقاي علي درازي خاطرات اين مداح عاليقدر از دوران انقلاب و دفاع مقدس را ضبط و منتشر نمايند. ناگفته نماند حاج محمدباقر تمدني از جمله مداحاني بود كه با قرائت اشعار شاعر شهير و فقيد حاج انور اردبيلي شور انقلابي در سال‌هاي قبل از انقلاب مي‌آفريد ومراسم طشت کذاری سال 1357 وی از جمله حوادث مهم تاريخ انقلاب اسلامی در اردبيل است .
(۲)حاج اصغر زنجاني مداح با اخلاص سالار شهيدان از دو ديده نابيناست. ليكن سينه‌اش مجمر سوزان عشق و ارادت به اربابش است. از همرزمان باكري و بسياري از شهداست كه اميد است صاحب‌همتي از هيئتي‌هاي زنجان خاطرات وي و حاج كلامي شاعر پرآوازه دربار باعظمت اباعبدالله‌الحسين (ع) را از جبهه‌ها ضبط و تدوين نمايد. البته اشعار حماسي و انقلابي استاد كلامي منتشر گرديده است ليكن خاطرات وي هنوز ثبت و ضبط نگرديده است.
(۳)حاج حجت كسرا از مداحان پيش‌كسوت شميران هستند كه سوابق مبارزاتي وي به سال 1342 بازمي‌گردد. معلم قرآن و مداح اهل بيت(ع) و صاحب سبك بود متأسفانه چندي است دچار بيماري گشته و جز ذكر ياعلي هيچ نمي‌گويد.
(۴)پيرامون نوحه‌سرايان لشگر عاشورا دوست عزيز و گرامي از عزيزان لشگر عاشورا اسماعيل وكيل‌زاده مقالاتي بسيار نوشته و اميد است آن را بسط داده در کتابی منتشر نمايند .
(۵)استادجلال محمدي شاعر و نويسنده متعهد و نامي كه در تهران بيش از تبريز او را مي‌شناسند، حق بزرگي بر گردن نويسندگان دفاع مقدس آذربايجان دارد و بسياري از نويسندگان جوان و پرآوازه مديون حمايت وي‌اند. محمدطاهر خسروشاهي از آن جمله است كه حق استادي  جلال محمدي را در كتاب فصل‌هاي تاريكي ادا كرده است.
(۶)ديوان اشعار حاج بيوك آسايش پيام شهيد نام دارد.
(7) 15 خرداد 42 مصادف با 12 محرم‌الحرام بود.
(8) حاج حسين هنرور مداح اهل بيت(ع) بود و حق استادي بر گردن بنده دارد.راوی
(9)چه مي‌گويي گنجشك خاكسترنشين (اصطلاح تركي)
(10)اگر انگشت يكي را مي‌بريدند، نمي‌فهميد (ضرب‌المثل تركي)
(11) شهيد شده است.
(12)عمليات بدر در نوزدهم اسفند 63 با رمز يا فاطمه زهرا(س) آغاز شد.

نویسنده: رحيم نيکبخت


http://www.ohwm.ir/show.php?id=110
تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.