شماره 264    |    20 مرداد 1395
   

جستجو

خاطرات جنگ و اسارت عزیزالله فرخی ـ بخش نخست

بی‌سیم‌ها می‌گفتند: بروید به سمت ماه!

عزیزالله فرخی، یکی از رزمندگان و آزادگان سال‌های دفاع مقدس و ایام جنگ تحمیلی عراق علیه ایران است. او که متولد سال 1342 در تهران است، با سایت تاریخ شفاهی ایران درباره خاطرات خود از جبهه‌ها و همچنین دوران اسارتش در اردوگاه‌های ارتش صدام گفت‌وگو کرد. در بخش نخست این مصاحبه، خاطرات فرخی از نخستین اعزام به جبهه تا آزادسازی خرمشهر را می‌خوانیم.

امام موسی صدر از نگاه «یاران موافق»

تاریخ شفاهی و وفاداری به لحن و ادبیات راوی

آیت‌الله سید مرتضی مستجابی، در کتاب «یاران موافق» از خاطرات پراکنده خود، خاندان صدر و امام موسی صدر سخن می‌گوید. این کتاب در قالب گفت‌وگو تنظیم شده و یکی از کتاب‌هایی است که در قالب مجموعه تاریخ شفاهی امام موسی صدر، توسط موسسه فرهنگی تحقیقاتی امام موسی صدر انتشار یافته‌اند.

خاطرات جواد علی‌گلی

بسیجی جانباز، حاج جواد علی‌گلی در سال‌های جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و دفاع مقدس، مداح اهل بیت(ع) و مسئول تبلیغات لشکر 27 محمد رسول‌الله(ص) بود. او که مهمان هفتمین برنامه شب خاطره (24 تیر 1372) بوده، از گردان‌های عمار و میثم در این لشکر، جزیره مجنون، ماجرای پاتک ارتش صدام، مداحی درباره حضرت زهرا(س) و عملیات بدر خاطره گفته است. بشنویم و ببینیم.

زندگی در مرز تُندی و کُندی نبض خبر

خاطراتی از دنیای روزنامه‌نگاران

همه چیز با یک آگهی آغاز می‌شود که در ستون درخواست استخدام مجله ادیتور پابلیشر منتشر شده: «سردبیر سرویس شهری بزرگ‌ترین نشریه ایالت، 27 ساله و فارغ‌التحصیل دانشگاه، با داشتن تجربه کافی در تهیه اخبار، گزارش‌ها، تنظیم و عرضه مطالب که برای سفر به هر نقطه‌ای آمادگی دارد، حاضر به همکاری با یک نشریه بزرگ و معتبر است و می‌تواند از نیمه اکتبر کار خود را آغاز کند.»

درباره همایشی که به دنبال پاسخ‌های تازه است

ادبیات خاطره در قرن 21 به کدام سو می‌رود؟

همایش بین‌المللی نقد ادبی 2016 در سالن جلسات نیپون[1] در استانبول برگزار خواهد شد. هماهنگی این همایش توسط داکام (مرکز تحقیقات آکادمی مدیترانة شرقی)[2] انجام می‌شود و بیلساس (شرکتی فعال در زمینه‌های ورزشی، هنری و علمی)[3] برگزارکنندة آن خواهد بود. همایش بین‌المللی نقد ادبی داکام از سال 2012 تقریباً میزبانِ 200 سخنران و متخصص و دانشگاهی از سراسر جهان بوده است و چهار مجموعه مقاله منتشر کرده است.

حافظه انسان به یک منبع عمده تاریخی تبدیل شده است

تاریخ شفاهی راهپیمایی طولانی فراموش‌شده

در حال حاضر حافظه انسان درباره هر گونه حادثه مهم یا رویداد به یک منبع عمده تاریخی تبدیل شده است. اما مشکلاتی وجود دارد. خاطرات ممکن است نادرست باشند. خاطرات ممکن است با سایر رویدادها درهم آمیخته و در نتیجه حوادث را تحریف کنند. در واقع، در گذشته، تاریخ به طور کامل به شواهد باستان‌شناسی یا مکتوب، منابع ادبی، حماسه‌ها و مانند آنها بستگی داشت و با توجه به آنها نوشته می‌شد. اما در دوران اخیر «تاریخ شفاهی» به یک منبع اصلی از ضبط رویدادهای مهم تبدیل شده است.

وقتي براي ما مي‌نويسيد...
وقتي براي هفته‌نامه الکترونيکي تاريخ شفاهي مطلبي مي‌نويسيد، دوست داريم نکته‌هايي را در نظر بگيريد.
اين هفته‌نامه نوشته‌ها و دانسته‌هاي ما را درباره مباحث مهم؛ خاطره‌گويي، خاطره‌نگاري، يادداشت‌نويسي روزانه، سفرنامه‌نويسي، وقايع‌نگاري، روزشمار نويسي و... نشان مي‌دهد. حتي براي زيرشاخه‌هاي رشته تاريخ هم جا باز کرده‌ايم؛ و چشم به راه خبرها، گزارش‌ها، مصاحبه‌ها، مقاله‌ها، يادداشت‌ها و... شما هستيم.
خوب است نام و فاميل‌تان را کامل بنويسيد. سابقه علمي و نشاني الکترونيکي را هم حتماً بنويسيد، چکيده مقاله‌ها هم که جاي خود دارد!
به ما اجازه بدهيد دست‌مان براي ويرايش، اصلاح، چينش و ترجمه مطالب شما باز باشد. در اين‌باره با خودتان هم مشورت خواهيم کرد.
دل‌مان مي‌خواهد شأن علمي و ادبي تاريخ شفاهي و اين هفته‌نامه، با نوشته‌هاي متين و موقر شما حفظ شود. حيف است خداي نکرده قلم‌مان از دايره اخلاق بيرون برود.
 

چشم در چشم آنان(7)

راوی: فاطمه ناهیدی
به کوشش: مریم شانکی

__________________________

رسیدیم به محلی که دکتر بود. برخورد دکتر خیلی معمولی بود؛ برخورد یک پزشک با مریض. فقط سرتا پای ما را نگاه می‌کرد و برایش سؤال بود که ما کی هستیم و از کجا آمده‌ایم، اما زیاد سؤال نمی‌کرد. فقط پرسید تو چه کاره هستی، و چه کار می‌کنی؟ گفتم که ماما هستم و از اصطلاحاتی که به کار می‌بردم فهمید که من ماما هستم. به او گفتیم که ما اسیر جنگی هستیم. با تعجب نگاهمان می‌کرد. مقداری دارو داد و آمدیم. و همان داروها کمک کرد تا حال معصومه بهتر بشود.

شب وقتی برگشتیم، تقریباً تا صبح ساعت 5 و 6 که برای نماز بیدار شدیم، خوابیدیم. سربازی آمد و گفت آماده باشید، می‌خواهیم برویم. ماشینی آمد و ما را سوار کردند، از همان ماشین‌های امنیتی. ماشین دیگری هم تعدادی دیگر را سوار کرد. یکی از آنها قیافة طلبه‌ها را داشت. یکی دیگر هم بود که چهرة معصومی داشت و انگشت پایش را بسته بودند. هر دو ماشین با هم حرکت کردند. معلوم بود که هر دو به نقطة معینی می‌روند. سؤال کردیم ما را کجا می‌برید؟ جواب ندادند.

مریم از صبح بیدار شده بود، مریض احوال بود. او هم به شدت مسموم شده بود و به خود می‌پیچید. می‌گفت دارم می‌میرم. احساس می‌کنم الان منفجر می‌شوم. احتیاج شدیدی به دستشویی داشت، اما نگه نمی‌داشتند. داخل ماشین جای چهار نفر بود. ما نشسته بودیم یک طرف و سربازی هم با اسلحه پهلوی ما بود و با غضب نگاهمان می‌کرد. هواکشی هم داخل ماشین کار می‌کرد که صدای آزاردهنده‌ای داشت. به حلیمه گفتم به سرباز بگوید که مریم مریض است. نگه دارند. او هم زد به شیشه جلو و گفت. راننده گفت پمپ بنزین بعدی نگه می‌داریم.


 
       © تمامی حقوق برای سایت تاریخ شفاهی محفوظ می باشد.