شماره 561    |    04 آبان 1401
   

جستجو

اخبار تاریخ شفاهی شهریور 1401

به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، «خبرهای ماه» عنوان سلسله گزارشی در این سایت است. این گزارش‌ها نگاهی دارند به خبرهای مرتبط با موضوع سایت در رسانه‌های مکتوب و مجازی. در ادامه خبرهایی از مهر 1401 را می‌خوانید. دبیرخانه الکترونیک سیزدهمین همایش تاریخ شفاهی، حداکثر تا پایان آبان 1401 آماده دریافت اصل مقاله‌ها است. ‏

نگاهی به کتاب «بچۀ بازارچه»

خاطرات حمید قاسمی

با صدای تیراندازی از خواب پریدم. نگاه کردم دیدم عراقی‌ها هستند! چیزی نمانده بود به ما برسند. بچه‌ها تیراندازی می‌کردند. می‌دانستیم اگر دیر بجنبیم، قتل‌عام می‌شویم. به طرف عراقی‌ها شلیک کردم. خشابم خالی شد. همان موقع، یک عراقی را دیدم که از دژ بالا می‌آمد! هیکل گنده و ورزیده‌ای داشت؛ وحشت کردم! دست‌پاچه شدم. اگر به من می‌رسید، درسته قورتم می‌داد! یکدفعه چشمم به قوطی کمپوت نزدیکم افتاد. قوطی پر بود. برداشتم و با تمام قدرت به طرف آن غول‌بیابانی پرت کردم

برشی از خاطرات یک سرباز

خاکریزی که ما در آن مستقر بودیم، به جاده آسفالت خرمشهر منتهی می‌شد. به همین دلیل، عراقی‌ها سعی زیادی در بازپس‌گرفتن آن داشتند. و سرانجام نزدیکی‌های عصر توانستند در خاکریز کنار جاده آسفالت مستقر شوند و از آنجا به طور مورب و به طرف ما تیراندازی کنند. چاره‌ای جز عقب‌نشینی نداشتیم. سروان براتی ـ فرمانده گردان ـ دستور داد به فاصله دو کیلومتر عقب‌تر، خاکریزی برای ما بزنند تا برویم آنجا مستقر شویم. در ضمن، یک گردان از تیپ کربلا که مربوط به پاسداران و بسیجی‌ها بود، دیشب حمله کرده بودند تا جاده آسفالت را آزاد کنند؛

سیصدوسی‌وپنجمین برنامه شب خاطره -9

مدافعان سلامت

در دوران کرونا شاهد اتفاقات عجیبی بودیم. یک روز که از بخش اصلی آی‌سی‌یو بیرون آمدم، همراه یکی از بیماران به من گفت که یک آقایی آن‌جا خوابیده است. رفتم و دیدم که نمی‌تواند از جایش بلند شود. گفت پسر من بیمار است و در یکی از بخش‌های عادی بیمارستان تحت مراقبت است. او کرونا دارد ولی گفته‌اند تخت خالی نداریم. در واقع حدود 60 یا 70 بیمار داشتیم که همه بستری بودند...

خاطرات یعقوب توکلی

دکتر یعقوب توکلی، محقق، کارشناس مسائل سیاسی و رزمنده دوران دفاع مقدس، مهمان صد و هشتاد و ششمین برنامه شب خاطره بود. او درباره رفتن از آمل به نور و اعزام خود به جبهه، اعزام به چنگوله در زمان عملیات کربلای یک و نوشتن وصیت‌نامه برای برخی از رزمندگان خاطره گفت. ادامه این روایت‌‌ را ببینیم.

وقتي براي ما مي‌نويسيد...
وقتي براي هفته‌نامه الکترونيکي تاريخ شفاهي مطلبي مي‌نويسيد، دوست داريم نکته‌هايي را در نظر بگيريد.
اين هفته‌نامه نوشته‌ها و دانسته‌هاي ما را درباره مباحث مهم؛ خاطره‌گويي، خاطره‌نگاري، يادداشت‌نويسي روزانه، سفرنامه‌نويسي، وقايع‌نگاري، روزشمار نويسي و... نشان مي‌دهد. حتي براي زيرشاخه‌هاي رشته تاريخ هم جا باز کرده‌ايم؛ و چشم به راه خبرها، گزارش‌ها، مصاحبه‌ها، مقاله‌ها، يادداشت‌ها و... شما هستيم.
خوب است نام و فاميل‌تان را کامل بنويسيد. سابقه علمي و نشاني الکترونيکي را هم حتماً بنويسيد، چکيده مقاله‌ها هم که جاي خود دارد!
به ما اجازه بدهيد دست‌مان براي ويرايش، اصلاح، چينش و ترجمه مطالب شما باز باشد. در اين‌باره با خودتان هم مشورت خواهيم کرد.
دل‌مان مي‌خواهد شأن علمي و ادبي تاريخ شفاهي و اين هفته‌نامه، با نوشته‌هاي متين و موقر شما حفظ شود. حيف است خداي نکرده قلم‌مان از دايره اخلاق بيرون برود.
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-19

یک روز مرا به مقر فرماندهی احضار کرده بودند. می‌خواستند بازجویی کنند زیرا پی برده بودند که من به نفع جمهوری اسلامی شما تبلیغ می‌کنم. رفتم و مقداری سؤال و جواب کردند. همه چیز را منکر شدم. وقتی از ستاد بیرون آمدم سه نفر سپاهی را چشم و دست بسته دیدم که از بازجویی برمی‌گشتند. هر کس از راه می‌رسید به آنها توهین می‌کرد. پرسیدم: «اینها چه کسانی هستند؟» گفتند: «از افراد سپاه پاسدارانند که برای عملیات نفوذی آمده بودند.» با این که پاسدارها چشم بسته و دست بسته بودند ولی آنها را اذیت می‌کردند، توی سرشان می‌زدند، لگد می‌زدند. آنها را بردند و دیگر خبری از آن‌ها ندارم. یک بار دیگر سه نفر از سربازان شما را دیدم. آنها در یک روستا جا مانده بودند و این روستا را نظامیان عراقی پشت سر گذاشته و جلو رفته بودند. اسیر شدن اینها با آن وضعیت حتمی بود. در آن موقع من رانندة تانکر آب بودم. وقتی به آن روستا آمدم آن سه نفر سرباز را دیدم. رفتم جلو. یکی از سربازها ترک زبان بود. من خود از ترکهای کرکوک هستم و مقدارزیادی زبان دیگر هم می‌دانم. وقتی فهمیدند من مؤید جمهوری اسلامی هستم خیلی خوشحال شدند. به من گفتند: «ما جا مانده‌ایم و می‌خواهیم هر طور که امکان دارد از این روستا برویم به طرف قوای خودی.» به آنها دلداری دادم و گفتم: «نگران نباشید. کارتان را درست می‌کنم.» رفتم و سه دست لباس روستایی پیدا کردم و به آنها پوشاندم.


 
       © تمامی حقوق برای سایت تاریخ شفاهی محفوظ می باشد.