شماره 262    |    06 مرداد 1395
   

جستجو

عبدالرضا طرازی از چند عملیات مهم و شهید دستواره گفت

آمبولانس حمل بی‌سیم و جعبه جادویی کد و رمزها

مرور خاطرات جنگ تحمیلی عراق علیه ایران از زبان بی‌سیم‌چی‌ها، دریچه‌ای تازه به فضای آن را به روی مخاطبان می‌گشاید. بی‌سیم‌چی‌ها به عنوان نزدیک‌ترین افراد به فرماندهان و حافظ رمزهای هر عملیات جزو نیروهای حساسی بودند که بود و نبود آنان بر روند عملیات‌ها تاثیر مستقیمی داشت. عبدالرضا طرازی، بی‌سیم‌چی عضو لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله(ص) که در عملیات‌های بدر، خیبر، والفجر ۸ و بسیاری از عملیات‌های ۸ سال دفاع مقدس حضور داشته، از خاطرات خود از روزهای عملیات و همراهی با فرماندهان، با سایت تاریخ شفاهی ایران سخن گفته است.

رونمایی از وقایع‌نگاری یک مستند ناتمام و خاطرات سعید ابوطالب

بخش غیردولتی وارد حوزه تاریخ شفاهی شود

به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، مراسم رونمایی از کتاب خاطرات خودنگاشت سعید ابوطالب با عنوان «هی یو: وقایع‌نگاری یک مستند ناتمام؛ خاطرات سعید ابوطالب از زندان آمریکایی‌ها در عراق» در سالن سوره حوزه هنری برگزار شد. علی دارابی، معاون امور استان‌های سازمان صدا و سیما در مراسم رونمایی از کتاب خاطرات سعید ابوطالب گفت: «ما هنوز در ابتدای راه قرار داریم، به همین دلیل پیشنهاد می‌دهم بخش غیردولتی به حوزه تاریخ شفاهی وارد شود و ثبت آن را به شکل کاملا جدی ادامه دهد.»

خاطرات شهید علی صیادشیرازی

امیر سپهبد شهید، علی صیادشیرازی (1378- 1323) در سال‌های جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، فرمانده نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران و عضو شورای عالی دفاع بوده ‌است. خاطره‌ای از او درباره جاماندن گروهش از شهید دکتر مصطفی چمران و نجات از دره‌ای در منطقه سردشت می‌شنویم و می‌بینیم. او مهمان ششمین برنامه شب خاطره (20 خرداد1372) بود.

تاریخ شفاهی دوران مبارزه به روایت «راه»

هم خاطره، هم پرسش و پاسخ

اغلب، مسائلی وجود دارد که افراد درباره آنها سخن نمی‌گویند. هر قدر این مسائل از جنبه شخصی دورتر شود، امکان بیان نکردن آنها بیشتر است. دکتر محسن رضایی نزدیک به چهار دهه است که خاطراتی را با خود حمل می‌کند. در همه این سال‌ها افراد مختلفی با وی سخن گفته‌اند تا او را برای بیان این خاطرات متقاعد سازند. رضایی در کتاب «راه»* سرانجام به بیان خاطرات خود می‌پردازد. این کتاب که نخستین جلد از خاطرات وی است، بخشی از تاریخ شفاهی این چهار دهه را شامل می‌شود.

گوش سپردن به مسائل مهم

فرصت‌های بی‌شمار تاریخ شفاهی برای معلمان تاریخ

امروز به مجموعه‌ مقالاتی باز می‌گردیم که در آن از متخصصان و دست‌اندرکاران تاریخ شفاهی می‌پرسیم که چگونه به دنیای صوتی وارد شدند و چرا تاریخ شفاهی را دوست دارند؟ در ذیل، جسیکا تیلور قدرت تاریخ شفاهی را در کار توضیح داده و تشریح می‌نماید که چرا تاریخ شفاهی فرصت‌های بی‌شماری را در اختیار معلمان تاریخ قرار می‌دهد؟

مرور تجربه‌های یک مدرس و مورخ

اهمیت خطرپذیری و نوآوری در تاریخ شفاهی کاربردی

در زمینه فعالیت‌های دوره کارشناسی ارشد تاریخ شفاهی در دانشگاه کلمبیا در شهر نیویورک[3]، سارا لوز از سابقه‌اش در تاریخ شفاهی می‌گوید و اینکه چگونه مهارت‌ها و دیدگاه‌هایی که در دانشگاه کلمبیا کسب کرده‌، شغلش را تحت تأثیر قرار داده است. در همین زمینه وبلاگ مجله تاریخ شفاهی[4] مخاطبان را با کارهای تعدادی از دانشجویان فعلی و سابق دوره کارشناسی ارشد تاریخ شفاهی دانشگاه یادشده آشنا می‌کند. برای آشنایی بیشتر با برنامه‌های تاریخ شفاهی دانشگاه کلمبیا، آنها را به صورت برخط در این نشانی یا در وبلاگ آنها در این نشانی دنبال کنید.

وقتي براي ما مي‌نويسيد...
وقتي براي هفته‌نامه الکترونيکي تاريخ شفاهي مطلبي مي‌نويسيد، دوست داريم نکته‌هايي را در نظر بگيريد.
اين هفته‌نامه نوشته‌ها و دانسته‌هاي ما را درباره مباحث مهم؛ خاطره‌گويي، خاطره‌نگاري، يادداشت‌نويسي روزانه، سفرنامه‌نويسي، وقايع‌نگاري، روزشمار نويسي و... نشان مي‌دهد. حتي براي زيرشاخه‌هاي رشته تاريخ هم جا باز کرده‌ايم؛ و چشم به راه خبرها، گزارش‌ها، مصاحبه‌ها، مقاله‌ها، يادداشت‌ها و... شما هستيم.
خوب است نام و فاميل‌تان را کامل بنويسيد. سابقه علمي و نشاني الکترونيکي را هم حتماً بنويسيد، چکيده مقاله‌ها هم که جاي خود دارد!
به ما اجازه بدهيد دست‌مان براي ويرايش، اصلاح، چينش و ترجمه مطالب شما باز باشد. در اين‌باره با خودتان هم مشورت خواهيم کرد.
دل‌مان مي‌خواهد شأن علمي و ادبي تاريخ شفاهي و اين هفته‌نامه، با نوشته‌هاي متين و موقر شما حفظ شود. حيف است خداي نکرده قلم‌مان از دايره اخلاق بيرون برود.
 

چشم در چشم آنان(5)

راوی: فاطمه ناهیدی
به کوشش: مریم شانکی

__________________________

با اینکه گاهی ترس بر من غلبه می‌کرد، امّا آرامش عجیبی در ظاهرم بود که آنها نمی‌توانستند به راز درونم پی ببرند و همین مسئله آنها را بیشتر ناراحت می‌کرد. آن روز دوبار مرا برای بازجویی بردند. سعی می‌کردم تا آنجا که امکان دارد صحبت‌هایم شبیه به هم باشد. چون آنها آن‌قدر بازجویی می‌کردند تا تضادی پیدا کنند و همان را وسیله قرار بدهند. به همین دلیل بازجویی‌های مختلفی می‌کردند. پرونده‌های جدیدی تشکیل می‌دادند. در آن اتاق خیلی احساس ناراحتی می‌کردم. علی که آمد، گفتم: «به فرمانده‌تان بگو یک اتاق به من بدهد. من نمی‌توانم اینجا بمانم.»

علی به نظر آدم متظاهری می‌رسید. ولی نسبت به محمد این احساس را نداشتم. واقعاً ‌دلسوزانه برخورد می‌کرد. وقتی از علی خواستم با فرمانده صحبت کند، محمد آمد و گفت: ‌«هیچ وقت چنین چیزی ازشان نخواه. کنار افسرها که باشی، بهتر است. اینها برادرها و هموطن‌های خودت هستند. از تو محافظت می‌کنند، ولی تنها که باشی، سربازهای عراقی اذیتت می‌کنند. می‌آیند داخل اتاقت.» با حرف‌های او به خودم آمدم. علی هم وقتی آمد گفت: «جا نداریم.» و من دیگر دنبالش را نگرفتم.

تعدادی از آن افسرها از ارتشی‌ها یا ساواکی‌هایی بودند که فرار کرده بودند و حتی اسلحه هم داشتند. در بازجویی‌های من شنیده بودند که من از اهالی تهرانپارس هستم. دو تا از این افسرها با اضطراب از من سؤال می‌کردند که آیا خانوادة فلانی را می‌شناسم؟ گفتم: نه. می‌خواستند از خانواده‌شان مطلع شوند. می‌ترسیدند دولت آنها را اذیت کند. گفتم: «نگران نباشید. آنها نه با شما کار دارند، نه با آنها.»

روز دوم یکی از همین ارتشی‌های عراقی آمد و گفت: «خب، خواهر کو ارتش بیست میلیونی؟ یک ارتش بیست میلیونی برایتان بسازیم که حظ کنید. ما خرمشهر را گرفتیم، آبادان را هم می‌گیریم. کل ایران را هم می‌گیریم. ولی کو ارتش بیست میلیونی شما؟ امامتان هم می‌گوید ارتش بیست میلیونی، ارتش بیست میلیونی.» گفتم: «نترس، در راه‌اند می‌آیند.»


 
       © تمامی حقوق برای سایت تاریخ شفاهی محفوظ می باشد.