شماره 260    |    23 تير 1395
   

جستجو

گفت‌وگو با موسی صدقی درباره خاطراتش

رمزهایی که با «پژگچ» می‌ساختیم

موسی صدقی، رزمنده‌ای که آن روزها دوران نوجوانی را پشت سر می‌گذاشت، یکی از افرادی است که پس از هربار مجروح شدن بلافاصله خود را به جبهه‌های جنوب و غرب می‌رساند تا بتواند در کنار دیگر رزمندگان از خاک اجدادی خود دفاع کند. صدقی در گفت‌وگو با سایت تاریخ شفاهی ایران از خاطرات روزهای گرم تابستانی در جبهه‌های نبرد و روزهای عملیات والفجر8 سخن گفت.

درباره یک طرح تاریخ شفاهی

نقش پادگان ولی‌عصر(عج) در خنثی‌سازی کودتا

پس از واقعه تسخیر لانه جاسوسی آمریکا در روز 13 آبان 1358 و فاش شدن ماجرای طبس در اوایل اردیبهشت 1359، جمعی از عناصر وابسته به حکومت پهلوی اقدام به طراحی عملیاتی کردند که به کودتای نوژه معروف شد. کودتاچیان قصد داشتند 19 تیرماه 1359 هدف توطئه‌گرانه­‌شان را عملیاتی کنند. آنها طرحشان را به نام «نقاب» نام‌گذاری کرده بودند که مخفف نجات قیام ایران بزرگ بود.

خاطرات علی فضلی

سردار سرتیپ پاسدار علی فضلی از فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است. او از سال 1364 تا 1376 فرمانده لشکر 10 سید الشهدا بود. سردار فضلی در سال ۱۳۸۴ به عنوان برگزیده پنجمین دوره همایش چهره‌‌های ماندگار جمهوری اسلامی ایران معرفی شد. خاطرات او را که در چهارمین برنامه شب خاطره (19 فروردین 1372) بیان شده، می‌بینیم.

روایت «عملیات فریب»

خاطرات دفترچه، خاطرات هم‌رزمان

این‌طور تصور کنید! سال‌ها از شهادت برادرتان گذشته. از او یک دفترچه خاطرات به یادگار مانده است که به آن سر می‌زنید، مطالب و خاطرات و دل‌نوشته‌هایش را می‌خوانید. منبع خوبی برای یک کتاب است. تصمیم می‌گیرید به افرادی که در دفترچه خاطرات از آنها نام برده شده، مراجعه و خاطرات آنها را از یک عملیات جنگی جمع‌آوری کنید. «عملیات فریب»* همین‌گونه شکل گرفته است.

نگاهی به تفاوت یک طرح با دیگر نمونه‌های آن

آرشیو تاریخ شفاهی و آنلاین طرح پیشگیری از ایدز

شاید جالب باشد بدانید که یک گروه آرشیویست در کینگ کانتی فعالیت دارند که وظیفه خود می‌دانند تا سوابق کارهای مهم این منطقه را برای نسل‌های آینده آرشیو کنند. آخرین نمایشگاه آرشیوی به واکنش و پاسخ گروه بهداشت عمومی نسبت به اپیدمی ایدز پرداخته و نشان می‌دهد که چگونه این رویکرد به الگویی برای سایر معاونت‌های بهداشتی و مقابله با شیوع بیماری در آینده تبدیل شد.

برپایی نوزدهمین همایش بین‌المللی تاریخ شفاهی در هندوستان – بخش نخست

وقتی تاریخ شفاهی عمومی می‌شود، چه اتفاقی می‌افتد؟

نوزدهمین همایش انجمن بین‌المللی تاریخ شفاهی روز دوشنبه 27 ژوئن 2016 (7 تیر 1395) در بنگلور هندوستان آغاز شد. این همایش که به همت انجمن تاریخ شفاهی هند و با همکاری انجمن بین‌المللی تاریخ شفاهی برگزار شد تا اول ژوئیه (11 تیر) در موسسه هنر، طراحی و فناوری سریشتی برقرار بود.

وقتي براي ما مي‌نويسيد...
وقتي براي هفته‌نامه الکترونيکي تاريخ شفاهي مطلبي مي‌نويسيد، دوست داريم نکته‌هايي را در نظر بگيريد.
اين هفته‌نامه نوشته‌ها و دانسته‌هاي ما را درباره مباحث مهم؛ خاطره‌گويي، خاطره‌نگاري، يادداشت‌نويسي روزانه، سفرنامه‌نويسي، وقايع‌نگاري، روزشمار نويسي و... نشان مي‌دهد. حتي براي زيرشاخه‌هاي رشته تاريخ هم جا باز کرده‌ايم؛ و چشم به راه خبرها، گزارش‌ها، مصاحبه‌ها، مقاله‌ها، يادداشت‌ها و... شما هستيم.
خوب است نام و فاميل‌تان را کامل بنويسيد. سابقه علمي و نشاني الکترونيکي را هم حتماً بنويسيد، چکيده مقاله‌ها هم که جاي خود دارد!
به ما اجازه بدهيد دست‌مان براي ويرايش، اصلاح، چينش و ترجمه مطالب شما باز باشد. در اين‌باره با خودتان هم مشورت خواهيم کرد.
دل‌مان مي‌خواهد شأن علمي و ادبي تاريخ شفاهي و اين هفته‌نامه، با نوشته‌هاي متين و موقر شما حفظ شود. حيف است خداي نکرده قلم‌مان از دايره اخلاق بيرون برود.
 

چشم در چشم آنان(3)

راوی: فاطمه ناهیدی
به کوشش: مریم شانکی

__________________________

دستور داد دست‌ها و پاهام را بستند. در آن لحظه مسئله برایم مبهم بود. سعی می‌کردم به آینده فکر نکنم. وقتی خواست چشمم را ببندد، گفتم: «بدهید خودم ببندم.» می‌خواستم طوری ببندم که دید داشته باشم. یک سرباز آمد چیزی نگفت. آن یکی آمد گفت: «شل بستی، محکم ببند.» و یک نوار دیگر آورد و گفت ببندم رویش. دست‌ها و پاهایم هم بسته بود. چند تا سؤال هم از بقیه کردند. چند دقیقه‌ای گذشت. سکوت عجیبی حاکم شده بود. حتی صدای نفس کشیدن بچّه‌ها هم نمی‌آمد. آرام صدایشان کردم. کسی جواب نداد. فهمیدم بچّه‌ها را برده‌اند. سرم را که بالا می‌بردم، از زیر پارچه‌ای که به چشم‌هایم بسته بودند، پاهای سرباز عراقی را می‌دیدم. من بودم و سربازی که بالا سرم ایستاده بود؛ تنهای تنها. دیگر نفهمیدم بچّه‌ها را کجا بردند. مرا به داخل چاله‌ای بردند که حالت پناهگاه داشت. صدای شلیک رگبار شنیدم. تمام بدنم لرزید. در آنجا نباید صدای رگبار می‌آمد. فکر کردم مبادا بچّه‌ها را اعدام کرده باشند؟ سؤال که کردم، گفتند: «بردیمشان جای دیگر.» دربارة برادر جرگانی پرسیدم، گفتند: «بردنش بیمارستان.» امّا واقعاً نفهمیدم آنها را کجا بردند. آیا واقعاً ‌اعدامشان کردند؟ هنوز هم از آنها هیچ خبری نداریم. فقط یکی از سربازها را می‌دانم آزاد شده. به هر حال، مرا یک ساعتی آنجا نگه داشتند. اسارت من برایشان حکم این را داشت که یک شاه ماهی گرفته‌اند یا یک چیز استثنایی. چون دائم هلهله و چلچله می‌کردند و کِل می‌زدند و به همه می‌گفتند که ما چی گرفته‌ایم. فکر می‌کردند من باید فرمانده باشم. و واقعاً هم تا لحظة آزادی همین فکر را می‌کردند و موقعیت من برایشان نامشخص بود.


 
       © تمامی حقوق برای سایت تاریخ شفاهی محفوظ می باشد.